کتاب اولین مشت
معرفی کتاب اولین مشت
کتاب اولین مشت، نوشتهی میر شمسالدین فلاح هاشمی، روایت داستانی از تصویب و لغو قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی ۱۳۴۱ برای نوجوانان است.
دربارهی کتاب اولین مشت
کتاب اولین مشت، روایت داستانی از تصویب و لغو قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی است که درسال ۱۳۴۱ اتفاق میافتد. میر شمسالدین فلاح هاشمی، در قالب یک داستان، این واقعهی تاریخی را بازگو میکند. ماجرای داستان در یک مدرسه و بین دانشآموزان اتفاق میافتد. آنها قرار است در ایام دهه فجر تئاتری با موضوع انجمنهای ایالتی و ولایتی اجرا کنند. بنابراین برای اینکه منبعی برای اجرای نمایششان داشته باشند، به سراغ کتابفروشی پدر یکی از دانشآموزان و روحانی مسجد محلهشان میروند و موضوع برای آنها بازگو میشود.
کتاب اولین مشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
داستان اولین مشت داستانی خواندنی است که بچهها را با تاریخ انقلاب اسلامی ایران آشنا میکند. اگر دوست دارید فرزندانتان با وقایع تاریخی ایران معاصر آشنا شوند، کتاب اولین مشت را به آنها هدیه بدهید.
بخشی از کتاب اولین مشت
پنج ششثانیهای، کلاس خالی شد. آرام کتاب و دفترم را گذاشتم زیر میز و رفتم سراغ آقای مدرسی که داشت گچخاکها را از روی آستینش میتکاند. میدانستم آقای مدرسی یکی از دبیران خوب تاریخ منطقه است و کلی اطلاعات از تاریخ، بهخصوص تاریخ معاصر، دارد. از پدرم شنیده بودم که مرحوم پدرش، حاج یونس، رئیس هیئت محل و مدتی هم توی کمیتهٔ مشترک ضدخرابکاری شاه زندانی بوده. البته دو سه ماهی بیشتر آنجا نبوده. بعدش آقای مدرسی را میبرند زندان قزلقلعه. البته الان خرابش کردهاند و به جایش یک میدان بزرگ تربار درست کردهاند؛ چسبیده به خیابان شهید گمنام. یک بار که همراه پدر رفته بودم تا برای هیئت میوه بگیریم، پدر در میان داد و بیداد میوهفروشها گفته بود که روزگاری اینجا فقط صدای نالهٔ مبارزین شنیده میشد.
حاج یونس، رئیس هیئتی بود که جوانهای بسیاری را ضد سیاستهای غربی رژیم طاغوت میشوراند. تا اعلامیهای از سوی امام خمینی منتشر میشد، جوانها میتوانستند آن را در همین هیئت به دست بیاورند. این بود تا اینکه برنامههای هیئت لو رفته بود و بسیاری از جمله حاج یونس را ساواک دستگیر کرده بود.
ـ آقا، خسته نباشید...
آقای مدرسی، نیمنگاهی به من کرد و وسایلش را از روی میز برداشت و گذاشت توی کیفش.
ـ ممنون، آقای صفاری؛ شمام خسته نباشید.
علی هم آمده بود جلو و کنارم ایستاده بود.
ـ سلام، آقا. خسته نباشید...
علی این را گفت و سعی کرد کیف آقای مدرسی را بگیرد.
ـ سلام! ممنون، علیآقا. بذار باشه فعلاً...
آقای مدرسی کیفش را گذاشت روی پایش و با لبخندی که یعنی فهمیده سلام ما بیطمع نیست، لپ علی را کشید.
ـ چی شده؟ مشکوک میزنید!؟
قبل اینکه علی چیزی بگوید، من تندی لب جنباندم و قضیهٔ تئاتر را برایش کوتاه توضیح دادم.
آقای مدرسی آرنجش را روی میز گذاشت و پشت شستاش را روی پیشانی کشید. بعد کوتاه کوتاه ضربهای به پیشانیاش زد و چشمش را باریک کرد.
ـ موضوع خوبیه؛ البته یه کم دنگ و فنگ داره... منابع زیادی وجود نداره...
این را که گفت، بلند شد و رفت به طرف در کلاس. دستگیرهٔ در را که گرفت، مکثی کرد و دوباره برگشت سمت ما.
ـ زنگ آخر یادم بیندازید چند تا کتاب بهتون معرفی کنم
حجم
۴۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۴۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه