کتاب این یک کتاب مقدس نیست
معرفی کتاب این یک کتاب مقدس نیست
کتاب این یک کتاب مقدس نیست نوشته نیما نقوی است. این مجموعه داستان با ساخت داستانهای جذاب و پر کشش شما را با خود به دنیای نویسنده میبرد. دنیایی که خواننده نمیتواند بدون خواندن داستان به آن سفر کند و با آن آشنا شود. داستان کتاب زبانی شیرین دارد و خواننده از خواندن آن لذت میبرد.
خواندن کتاب این یک کتاب مقدس نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب این یک کتاب مقدس نیست
آقاجان من و موسا را مأمور کرد بیرون درِ مسجد بایستیم و کفشها را بپاییم. وقتی آقاجان این را بهام گفت، اول ترسیدم و جا خوردم، بعد پکر شدم. همان طور که روبروی آقاجان ایستاده بودم، سرم را پایین انداختم و پشت گردنم را خاراندم. هر چی فکر کردم چیزی دستگیرم نشد. آقاجان منتظر جواب من نایستاده و رفته بود؛ پس یعنی حرفش یک جور دستور بود. آقاجان که گذاشت و رفت و من هم فکرکردنام به جایی نرسید، به سرعت رفتم درِ خانهٔ موسا. تمام کوچههای خاکی را به سرعت باد دویدم. تنها درِ خانهٔ موسا بود که به اندازهٔ دو بار زدن کوبهٔ در، ایستادم و نفسزنان موسا را صدا زدم. در باز بود. رفتم داخل و در تمام طول دالانِ تاریکِ واصلِ درِ خانه و حیاط، موسا را صدا زدم. ایوان پهن و بزرگ خانهٔ موسا چهار پله از کف حیاط فاصله داشت. موسا سراسیمه با پای برهنه به ایوان دوید و کنجکاو و منتظر با چشمهای درانده پرسید: «چیه؟ چی شده؟» بعد قیافهاش را کمی عوض کرد که نشان دهد خیلی کنجکاو خبر من نیست و با لحنی آرامتر گفت: «چیه کلهٔ صبح داد میزنی؟» رفتم پای دیوار کوتاه ایوان ایستادم. دستم را کنار دهنم گذاشتم و نجوا کردم. موسا روی لبهٔ ایوان نشست. پاهایاش را از دیوار کوتاه آویزان کرد و سرش را نزدیک آورد. خبر را که بهاش دادم کمی پکر شد ولی قیافهاش را جوری گرفت که نشان دهد پکر نیست. ولی به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه گفت: «خوب طوری نیست! نگهبانی کفشها رو هم میدیم. این طور راحتتر هم میتونیم تو حیاط مسجد بپلکیم. راحتتر هم میتونیم کفش انتخاب کنیم.» بهاش گفتم: «اگه ما نگهبان کفشا واستیم اون وقت هر اتفاقی واسه کفشا بیافته ما رو سین جیم میکنن! ما باید دیده باشیم چی شده!» این را که بهاش گفتم دوباره به فکر فرو رفت. نظر مرا دربارهٔ این که نکند شک کردهاند ماجرای کفشها کار ما دو تا بوده و این جوری خواستهاند مچمان را بگیرند، رد کرد و گفت: «نه بابا! اگه به ما شک میکردن که ما رو بهپا نمیذاشتن!»
من ایستاده بودم و به قیافهٔ متفکر موسا نگاه میکردم. صدای مادر موسا از داخل اتاق بلند شد که داد زد: «موسا کجا رفتی؟ کی بود تو حیاط؟» موسا لقمهای را که همچنان توی دستش مانده بود در دهان گذاشت و از لبهٔ ایوان بلند شد.
حجم
۹۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۷ صفحه
حجم
۹۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۷ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ۲۸۸ از کتابخانه همگانی، داستان ها خوب و ضعیف داشتند ولی در مجموع کتاب خوبی بود. البته بعضی قسمت ها نیاز به ویرایش دارد!