بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند | طاقچه
تصویر جلد کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

بریده‌هایی از کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

نویسنده:حمید حسام
انتشارات:انتشارات صریر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۳۵ رأی
۴٫۲
(۳۵)
یک سر این جاست... بیایید این جا! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی‌نور را که به آسمان نگاه میکرد. سر کنار یک بوتهٔ نعنا آرام گرفته بود. و ما هنوز همان هفتادودو نفر بودیم.
~یا زهرا(س)~
یاابالفضل دستم؟... دستم کو؟... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سر گذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت: نگران نباش. خودم پیداش می کنم برات.
~یا زهرا(س)~
کوچه های این شهر به خون آغشته است؛ با وضو وارد شوید.
~یا زهرا(س)~
من خس بی‌سر و پایم که به سیل افتادم/ او که می رفت مرا هم به دل دریا برد.
علی
و پشت سرهم و ریتمیک خواند: آخر تا کی کمپوتها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته؟ هان؟
مریم
یکی از بچه ها باز حرف را کشاند به بمبارانها و شهردار هم گفت بعد از اعزام های ِ صدهزارنفری ما عراق هر خانهٔ ما را یک سنگر می داند و مسئولین شهر تو جلسه های ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.
maryhzd
هنوز حرفش تمام نشده ّ بود که نقی را پرت کرد تو جمع بچه‌هایی که دور هم جمع شده بودند. کریم از گوشه ای فریاد زد: علی! علی نبود. فرار کرده‌بود. ولی صداش از دور می آمد که: جان علی؟
مریم
فریاد زدم: از ردیف عقب، رو به جلو، بشمار... یک! نفر آخر گفت: یک. و بعدی و بعدی شمردند تا سی وپنج. ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد: سی و شش. تا به هفتاد رسید. فقط من مانده بودم و کریم. کریم پیش‌دستی کرد. سکوت را شکست و فریاد زد: هفتاد و یک. و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد. احساس کردم همه نگاه ها به من است. گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و از نفسی که در سینه ام حبس شده بود و ازبُغضی که در صدام افتاد و از صدایی که سعی کردم از همه بلندتر باشد و از گفتن: هفتاد و دو. این عدد همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاه‌ها را به طرف هم کشاند و لبخند ها را محو کرد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و مرموزتر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم، وگرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگر تمام شود. اما نتوانستم. من آن روز، آن ساعت، آن لحظه، به خدای حسین قسم، هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم، دیگر نمیتوانستم تو چشم نیروهام نگاه کنم و دستورشان بدهم. همین طور نگاه شان میکردم.
مهدی کادیجانی
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
چوغوروک
جنگ را صورتی بود و سیرتی. صورت آن، خون بود و آتش و باروت و باطن آن، عشق و حماسه و عرفان. از این منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش، انسان کامل می آفرید. امروز بسیاری از سبکباران ساحل ها از آن همه موج توفندهٔ اروند و کارون، ساحل ثبات ّ و آرامش را می بینند. اما برای هر آنکه بر لوح دلش، قیامت قامت غواص های کربلای ۴ نقش عشق زده است، آن موج ها، همه از زمزمهٔ شور است و شیدایی و پرواز.
چوغوروک
گرما نفس میبراند و ما داشتیم تو جاده به تابلویی میرسیدیم که روش نوشته بود: خرمشهر، جمعیت سی و شش میلیون.
چوغوروک
سر " همت " می خواست و دست " خرازی" که راه فرات را بشناسند
فکه (بهرام درخشان)

حجم

۹۵۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۹۵۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۸,۵۰۰
تومان