کتاب به خیالم...
معرفی کتاب به خیالم...
کتاب به خیالم... نوشتهٔ مرضیه قنبری است. انتشارات سخن این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب به خیالم...
کتاب به خیالم... حاوی یک رمان معاصر و ایرانی و درمورد دختری به نام «حریر» است که دلبستهٔ پسری میشود که از لحاظ فرهنگی با هم متفاوت هستند. بهعلت مخالفت خانوادهها، «مجید» ناچار میشود برای مدتی طولانی کشور را ترک کند. در همین زمان اتفاقاتی میافتد که حال این دلبستگی را دگرگون میکند. حریر برای فرار از زندگی و آیندهٔ رقتباری که پدرش برایش در نظر گرفته، تن به ازدواج موقت با شخص مورد اطمینان او به نام «فرزین» را میدهد. این مصلحتاندیشی چه نتیجهای بهدنبال خواهد داشت؟ این رمان به قلم مرضیه قنبری را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب به خیالم... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره مرضیه قنبری
مرضیه قنبری در سال ۱۳۵۶ در تهران به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشتهٔ ادبیات و تا مقطع دیپلم ادامه داد و پس از آن بهدلیل ازدواج زودهنگام و بعد هم وظیفهٔ مادری از ادامهٔ تحصیل صرفهنظر کرد. نوشتن را بهعنوان یک نویسنده از سال ۱۳۸۶ شروع کرد و در سال ۱۳۸۸ اولین رمان خود را به نام «دنیای کوچک لیلا» به چاپ رساند. رمان «به خیالم...» یکی دیگر از آثار او است.
بخشی از کتاب به خیالم...
«نگاهش به خیابان و اتومبیلهایی که در خط سیری منظم پشت سر هم روان بودند دوخته شد که ماشین مدل بالا و دودی رنگ حریر جلوی پایش توقف کرد. از توی قاب پنجره سلامی گفت و دستش طرف دستگیره رفت. همین که روی صندلی جاگیر شد، ماشین پشت سری به نشان اعتراض دستش را روی بوق گذاشت. حریر دستی از پنجره بیرون برد و غر زد:
ــ چه خبرته؟
بعد هم شروع به حرکت کرد، در همان حال پرسید:
ــ خیلی که معطل نشدی؟
مجید نگاهی به ساعت مچیاش انداخت:
ــ یه ده دقیقه، یه ربعی. چرا دیر کردی؟
فرمان را پیچاند و وارد خیابان سمت راستی شد:
ــ حواسم نبود بنزین ندارم، چراغش که روشن شد مجبور شدم برم پمپ بنزین.
نیم نگاهی به چهرهٔ خستهٔ مجید انداخت:
ــ چه خبر؟ چه کار کردی با مغازهٔ بابات؟
مجید نفس بلندی کشید و دستی توی موهایش فرو برد که این روزها بلندتر از همیشه به نظر میرسید:
ــ فعلا هیچی، شایدم دست به مغازهٔ بابا نزنیم.
نگرانی گذرایی چهرهٔ حریر را در بر گرفت. مجید ادامه داد:
ــ سالهاست که تو این کاره و چم و خمش هم دستش اومده. تغییر شغل تو این سن و سال سخته.
ــ خب... پس میخوای چه کار کنی؟
ــ شاید با یکی از دوستام شریک بشم، تو کار پوشاکه.
سخت بود بگوید علی زیر بار نرفته و راضی نشده دار و ندار سالها تلاش و زحمتش را دست بیتجربگیهای او بسپارد. از طرفی هم نگران برخورد کیان بود. میدانست که با آن وضعیت مخالفتش برای ازدواج آن دو ریشهدار خواهد شد و توی هزار توی افکارش برخورد و رضایت پدر و مادرش بیشتر از کیان بعید به نظر میرسید! در آن مدت کنار همهٔ مشغلههای ذهنی و فکریاش این آزارش میداد که چهطور میتواند آسیه را قانع کند تا از آرزوی دور و درازش، از خواستن مریم دست بکشد و همراه و همدل او برای خواستگاری از حریر قدم پیش بگذارد؟
دقایقی بعد، وقتی حریر کناری توقف کرد و همین که ترمز دستی را کشید، نگاه مجید به فضای بیرون و پیتزا فروشی کوچک و دنجی که تقریبا پاتوق همیشگیاشان شده بود، خیره گشت. حریر رد نگاهش را دنبال کرد و گفت:
ــ میخوای بریم جای دیگه؟
نگاهش با مهربانی سمت حریر تاب خورد و بعد هم قفل کمربند را باز کرد:
ــ نه همین جا خوبه.
همین که پیاده شدند، با دیدن مانتوی کرم رنگ و جلو باز حریر و موهای مواج و بلندی که نیم بیشترشان از زیر شال سدریاش بیرون بود، به وضوح اخمهایش درهم رفت:
ــ این چه سر و وضعیه حریر؟
نگاه متعجب حریر به صورت پر اخم او، بعد هم به سر و وضع خودش چرخی زد:
ــ مگه چیه؟
در فستفود را با دست چپش باز کرد و کناری ایستاد تا راه را برای ورود او باز کرده باشد، اما با همان اخم گفت:
ــ دکمههای مانتوتو ببند!
لحن سرد و تحکمی که در صدایش موج برداشته بود، خوشایند حریر نبود. لب زد:
ــ مدلشه!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه