دانلود و خرید کتاب بابانظر: خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد سیدحسین بیضایی
تصویر جلد کتاب بابانظر: خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد

کتاب بابانظر: خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد

امتیاز:
۴.۴از ۱۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بابانظر: خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد

شاید محمدحسن نظر نژاد در میان همه کسانی که جنگ هشت ساله را تجربه کرده‌اند یک استثنا باشد. او برای اولین بار سال ۱۳۵۸ به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبه‌ها آن را روشن کرده بود، خاموش کند. هفده سال بعد یعنی در سال ۱۳۷۵ برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان دفتر زندگی‌اش در کوه‌ها و قله‌ها نوشته شود. آن روزها او یک داوطلب ساده اما نترس و فهیم بود که به همه زیبایی این آب و خاک دلبسته بود. در سال‌های جنگ او به قائم‌مقامی فرماندهی لشکر هم رسید. لشکری که بچه‌های خراسان بیرق آن را بالا برده بودند. جنگ، محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد. مانند پدری سایه‌اش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانی‌ها طعم شجاعت و تدبیر او را در شب‌ها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دل‌شان نگه خواهند داشت. بابانظر بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و وقتی جنگ تمام شد، ۱۶۰ ترکش به بدن او خورده بود که تنها ۵۷ ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. در سال ۱۳۷۵ محمدحسن به عنوان مسؤول عملیات لشکر ۵ نصر خراسان راهی کردستان می‌شود تا از واحدهای لشکر بازدید کند. آن روز، روز هفتم مرداد ماه ۱۳۷۵ بود که به ارتفاعات کفارستان می‌رسند. در دل همان کوه‌ها و قله‌ها که روزی جوانی او را دیده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‌شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست می‌رسانند اما دیگر دیر شده بود. کتاب خاطرات بابانظر حاصل گفت‌وشنود ۳۶ ساعته سیدحسین بیضایی با اوست. همه مصاحبه‌ها در سال ۱۳۷۴ و اوایل ۱۳۷۵ ضبط ویدیویی شده که از سرنوشت این فیلم‌ها خبری در دست نیست. کلمه‌ها و جمله‌های این مصاحبه‌ها پس از ضبط، روی کاغذهای سفید آمدند و ماندند.
گمنام
۱۳۹۹/۰۲/۲۴

نسخه چاپی کتاب رو چند همون سالهای اول انتشار خوندم خدا ایشان رو بالاخره به دوستان شهیدش رسوند کتاب خیلی جالبه و حقایقی از جنگ برای انسان باز میشه مخصوصا فرق ستاد نشین و قرار گاه نشینان که شام و ناهار

- بیشتر
Mahya
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

من کتاب چاپیش رو خوندم بینظیر

maryhzd
۱۳۹۷/۱۰/۰۲

سالها پیش نسخه چاپی کتاب را خواندم؛ از کتاب در حد همان بازگویی ساده ی خاطرات جنگ یک رزمنده ی تمام عیار باید انتظار داشت. متاسفانه بابانظر فقط این خاطرات را به صورت ساده بازگویی کرده بود و پیش از

- بیشتر
مترجم بهادر قریشی
۱۴۰۰/۰۴/۰۵

عالی، قهقهه اور، از خنده غش میکنید،مشهدی های عزیز که همه باید بخوانند، هم خنده دار هست طوری که دلت را بگیری قهقهه بزنی،هم پهلوان خراسان را از جبهه ایران تا کشور آلمان با ترکیب تصویر خیال و واقعیت ،به

- بیشتر
کتاب دوست
۱۴۰۰/۰۵/۰۵

حتما خواندن آنرا به ویژه برای دوست داران خاطرات دفاع مقدس توصیه می کنم. فضای باز واقعی جبهه و جنگ و نه احساسی و رمانتیک جبهه را ترسیم می کند.... وقتی فضا واقعی می شود می بینی که حتی در

- بیشتر
moonlight
۱۳۹۹/۱۰/۰۹

نسخه ی چاپی اشو چند سال پیش خوندم و واقعا لذت بردم

#دور_از_ذهن
۱۴۰۲/۱۲/۲۷

میشه این کتاب رو توصیه نکرد؟؟؟؟ بابانظر دعامون کن

تخم مرغ آب‌پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده‌اش گرفت و گفت: می‌جویدید بهتر نبود؟! گفتم: این‌طوری زود هضم نمی‌شود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید.
shariaty
عده‌ای راه افتاده بودند و «جاوید شاه» می‌گفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت، نمی‌توانست بگوید جاوید شاه، می‌گفت «چایید شاه»
shariaty
دو نفر از خانم‌های امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آن‌ها با برانکارد خالی پشت سر من می‌دویدند و می‌گفتند: برادر، شما نباید تکان بخوری!
shariaty
جلوی خانهٔ آیت‌الله مرعشی که رسیدم، دیدم بندهٔ خدایی، دختربچه‌ای را با خودش می‌برد. بچه گریه می‌کرد. دختر خودم بود. گفتم: اخوی، بچّه را کجا پیدا کردی؟ گفت: از صبح شده وبال گردن من! پدر و مادرش دنبالش نیامده‌اند. گفتم: دختر من است.
shariaty
من، پدرم و خانواده‌ام در تظاهرات شرکت می‌کردیم. روز یکشنبهٔ سیاه، جلوی استانداری درگیری شد. دخترم که آن زمان پنج شش ماه بیشتر نداشت، به محض حملهٔ تانک‌ها، از دست خانمم می‌افتد در جوی آب و گم می‌شود.
shariaty
من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می‌آوردند، دیدم پدرم گریه می‌کند! خیلی ناراحت شدم. روی پله‌ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشک‌هایش را پاک کرد.
shariaty
بچه را گذاشتم داخل کاپشنم و نشستم پشت موتور.
shariaty
دو تا پتو گرفتیم. پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم. اول که می‌خواستیم بخوابیم، سردمان بود. بعد آهسته آهسته احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم، دیدم جسم پُرپَشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقی‌ها سنگین بود، این سگ هم از ترس خودش را وسط ما انداخته بود.
shariaty

حجم

۸۰۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۶ صفحه

حجم

۸۰۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۶ صفحه

قیمت:
۱۳۸,۰۰۰
۶۹,۰۰۰
۵۰%
تومان