تخم مرغ آبپز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خندهاش گرفت و گفت: میجویدید بهتر نبود؟!
گفتم: اینطوری زود هضم نمیشود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید.
shariaty
عدهای راه افتاده بودند و «جاوید شاه» میگفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت، نمیتوانست بگوید جاوید شاه، میگفت «چایید شاه»
shariaty
دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من میدویدند و میگفتند: برادر، شما نباید تکان بخوری!
shariaty
جلوی خانهٔ آیتالله مرعشی که رسیدم، دیدم بندهٔ خدایی، دختربچهای را با خودش میبرد. بچه گریه میکرد. دختر خودم بود. گفتم: اخوی، بچّه را کجا پیدا کردی؟
گفت: از صبح شده وبال گردن من! پدر و مادرش دنبالش نیامدهاند.
گفتم: دختر من است.
shariaty
من، پدرم و خانوادهام در تظاهرات شرکت میکردیم. روز یکشنبهٔ سیاه، جلوی استانداری درگیری شد. دخترم که آن زمان پنج شش ماه بیشتر نداشت، به محض حملهٔ تانکها، از دست خانمم میافتد در جوی آب و گم میشود.
shariaty
من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد میآوردند، دیدم پدرم گریه میکند! خیلی ناراحت شدم.
روی پلهها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشکهایش را پاک کرد.
shariaty
بچه را گذاشتم داخل کاپشنم و نشستم پشت موتور.
shariaty
دو تا پتو گرفتیم. پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم.
اول که میخواستیم بخوابیم، سردمان بود. بعد آهسته آهسته احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم، دیدم جسم پُرپَشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقیها سنگین بود، این سگ هم از ترس خودش را وسط ما انداخته بود.
shariaty