دانلود و خرید کتاب پیغام ماهی‌ها گل‌علی بابایی
تصویر جلد کتاب پیغام ماهی‌ها

کتاب پیغام ماهی‌ها

امتیاز:
۴.۹از ۲۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پیغام ماهی‌ها

گل‌علی بابایی در «پیغام ماهی‌ها» با استفاده از مصاحبه‌های «حسین بهزاد» نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید «حاج حسین همدانی» به بررسی زندگی او در دوران کودکی، سال‌های مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تاسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداخته‌است و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تاسیس لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت رفته‌است. بدون شک یکی از فصول ممتاز این کتاب که جایزه ادبی جلال آل احمد را هم در کارنامه دارد. فصل آخر آن است؛ فصلی که «آخرین پیامک» نام دارد و در آن خاطره‌ای از قول همسر شهید درباره آخرین سفر حاج حسین همدانی به ایران نقل می‌شود که بسیار اثرگذار و گیرا است. البته بخش‌هایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید بزرگوار در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریست‌های تکفیری است هم از بخش‌های ناب این اثر محسوب می‌شود که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاه‌های راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریست‌ها مطرح شده‌است.
Zeinab
۱۳۹۸/۰۸/۱۲

لحن کتاب صمیمی و خودمانی است. یکی از مواردی که برای من قابل توجه بود افتادگی این شهید بزرگوار در نقل خاطرات جنگ است. هیچ جا نمی‌بینید که به تعریف شخص خودش پرداخته باشد، اما تا دلتان بخواهد از رفقا

- بیشتر
کامکار
۱۳۹۷/۱۰/۰۳

کتاب جالب و قشنگی هست و شهیدان بسیاری رو معرفی نموده اما کسانی که می خوان کامل ترش رو مورد مطالعه قرار بدن مهتاب خین رو بخونید چون به نظر این کتاب خیلی خلاصه و بیشتر از مطالب مهتاب خین استفاده کرده با این

- بیشتر
مسافر
۱۳۹۷/۰۷/۱۱

خیلی خوب بود... جالب بود که از قول خود شهید همدانی ماجراهای جنگ رو خوندم... اطلاعاتم درباره ماجرای حضور ایران در سوریه هم بالا رفت... و نکات مثبت دیگه...

زینب هدایتی
۱۳۹۸/۰۶/۰۶

باد می رفت به سر وقت چنار من به سروقت خدا میرفتم... عالی بود

فرزانه
۱۳۹۷/۰۷/۰۳

خیلی زیبا بود.

مهدی رحمانی
۱۳۹۷/۰۸/۱۶

فوق العاده... واقعا غرق در عبارات شدم شهید شهبازی دیگه کی بوده...

عاشق کتاب
۱۴۰۰/۱۲/۲۶

هر چی از حاج حسین همدانی کتاب بخونی کمه خیلی دوست داشتنی هستند . واقعا خیلی سخته که از زمان هشت سال دفاع مقدس تا شهادت در سوریه ایمانت رو محکم حفظ کنی و لحظه ای از مسیر ولایت خارج

- بیشتر
سمانه
۱۳۹۷/۰۸/۱۵

محتواش با خداحافظ سالار چ فرقایی داره؟

mostafa
۱۳۹۷/۰۵/۱۶

عالی بود نویسند قلمی قوی و طنز داره واینکه بیشتر باشخصیت شهید محمود شهبازی اشنا شدم و دوست داشتم تا شهید همدانی

نرجس منتظر
۱۳۹۷/۰۵/۱۰

💚💚🌙

حضرت علی (ع) در نامه‌اش به مالک‌اشتر نوشت: با مردم به عدالت رفتار کن؛ چون آن‌ها از دو حال خارج نیستند، یا در دین با تو برادرند، یا در خلقت، با تو برابرند.
راحله
من حسین همدانی هستم؛ متولد بیست و چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانواده‌ای هستم که عبارت بود از پنج سرعائله: دو خواهر بزرگ‌تر از خودم و یک برادر کوچک‌تر. مادرم، بانوی خانه‌دار و بسیار مؤمنه‌ای بود. پدرم مرحوم علی‌آقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار می‌کرد.
ادریس
من حسین همدانی هستم؛ متولد بیست و چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانواده‌ای هستم که عبارت بود از پنج سرعائله: دو خواهر بزرگ‌تر از خودم و یک برادر کوچک‌تر. مادرم، بانوی خانه‌دار و بسیار مؤمنه‌ای بود. پدرم مرحوم علی‌آقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار می‌کرد. کارگر فنی پالایشگاه نفت آبادان بود و انسانی زحمت‌کش و شریف. مقدر نبود بیش از سه سال، سایه‌ی پرمهر پدر را بر سر داشته باشم. سال ۱۳۳۲، بر اثر یک بیماری صعب‌العلاج، کار ایشان به بیمارستان و اتاق عمل کشید و زیر تیغ جراحی فوت شد و جسدش را در گورستان احمدآباد شهر آبادان به خاک سپردند. مادرمان ماند، با چهار فرزند یتیم. سال‌های اوّل پس از فوت پدر، خیلی به ما سخت گذشت.
S
اوّلین کتابی که خواندن آن مرا به شدت تکان داد و متحول کرد، «ابوذر غفاری»؛ به قلم نویسنده مصری دکتر عبدالحمید جودت‌السحار و با ترجمه‌ی شیوای مرحوم دکتر علی شریعتی بود.
S
در سال ۵۷ خداوند به ما دختری عنایت کرده بود که مقدر نبود بیش از یک ماه در این عالم بماند. اسمش را گذاشته بودیم زهرا. فرزند دوّم، پسری بود که اسم او را گذاشتیم وهب. باید بگویم این نامگذاری هم فلسفه ای داشت و آن این بود که من قبل از انقلاب، داستان واقعه‌ی کربلا را مطالعه می‌کردم، اواخر تابستان ۵۶، کتابی به دستم رسید به نام خاندان وهب. موضوع کتاب درباره‌ی جوانی مسیحی به نام وهب‌بن‌عبدالله کلبی بود که به همراه مادر سالخورده و همسر نوعروس خودش، به قافله حضرت امام حسین (ع) ملحق شد. اسلام آورد و روز عاشورا، در رکاب سیّدالشهداء (ع) شجاعانه شمشیر زد و به شهادت رسید. آن کتاب را هنوز هم دارم. همان زمان به ذهنم رسید اگر روزی خداوند به من پسری عنایت کند، اسم او را بگذارم وهب. چون خیلی به این شهید بزرگوار دشت کربلا علاقه‌مند شده بودم.
S
تدبیر حضرت آقا در مبارزه با مسلحین تکفیری و مدافعان این بود که هر دو طرف جوان هستند و مسلمان. آن‌ها هم فریب خورده‌اند. در واقع دشمن کس دیگری است. در سوریه کاری کنید که از هر دو طرف کمتر کشته شود؛ چه موافقین و چه مخالفین. چه مسلحین و چه نیروهای ارتش سوریه.
Zeinab
در همین اثنا، برادرمان حاج علی‌اکبر مختاران آمد و به ما گفت: حاج محمود [نیکومنظر] تعدادی سه‌راهی را که در آخرین روزهای بهمن ۵۷ برای مقابله با تانک‌های رژیم طاغوت درست کرده بود، در منزلش نگهداری می‌کند. من می‌گویم بهتر است برویم همان سه‌راهی‌ها را بیاوریم و به جای نارنجک از آن‌ها استفاده کنیم، بالاخره از هیچی که بهتر است! دیدیم پیشنهاد بدی نیست، لذا گفتیم سریع برود همدان و آن سه‌راهی‌ها را بردارد و بیاورد. جالب آن که دمدمه های سحر روز بعد محموله ها را آوردند. با همان وضعیت به همراه نیرو های کاک عبدالله و سروان حسین ادیبان به عراقی ها شبیخون زدیم که بسیار هم مؤثر افتاد.
S
زیر لب سه بار قل‌هوالله خواندم و آن را به گلوله کوف کردم. حتی گلوله را بوسیدم و گفتم: خدایا به امید تو! تپه‌ی اوّل قراویز که دست بچّه‌های خودمان بود. از تپه‌ی دوّم تا پنجم آن، دست دشمن بود و حتی با چشم غیر مسلح هم می‌شد روی خط‌الرأسِ آن‌ها تردد نفرات بعثی را دید. دل خودم را خوش کرده بودم که اگر گلوله روی سرمان برنگردد، شاید به لطف خدا، برود طرف تپه‌ها. بعد هم آن گلوله را با هزار حولِ وَلا، انداختم داخل قبضه ۱۲۰ م.م و... بنگ! خدا را گواه می‌گیرم، اوّلین گلوله‌ی خمپاره‌ی ۱۲۰ م.م را که بدون محاسبه شلیک کردیم، رفت وسط بعثی‌های مستقر بر روی تپّه‌ی دوّم قراویز و همه‌ی آن‌ها را تکه تکه کرد. تا این اتفاق افتاد، دیدم بچه ها از خوشحالی بال درآورده اند. حالا مگر حرف حساب به خرج‌شان می‌رفت؟ هرچه می‌گفتم: آقاجان، من برای پرتاب این گلوله،‌ از تخصص ننه‌ام استفاده کردم، باورشان نمی‌شد!
S
آن روزها، نام فامیلی بنده، همدانی نبود. روز پنجم جنگ ـ ۴ مهرماه سال ۵۹ ـ که آقای بروجردی به سرپل‌ذهاب آمد، بعد از بازدید مفصل و دقیقی که از منطقه داشت، رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجه‌ی قشنگ لرستانی خودش، گفت: برادر همدانی؛ این محور، محور بچّه‌های همدانی است. تو که مسؤول این جبهه‌ای، همدانی هستی، پس جبهه‌ی شما هم از این به بعد، جبهه‌ی همدانی‌هاست به این ترتیب و از سربند همین ماجرا، دیگر همه به خط پدافندی ما می‌گفتند جبهه‌ی همدانی‌ها، به بنده هم می‌گفتند؛ برادر همدانی!
S
به طوری که تا پایان روز سوّم جنگ، خط تا حد زیادی تثبیت شده بود. اواخر همین روز، دیدیم حدود ۱۰ نفر از بچّه‌های سپاه شهرستان آمل، سوار بر یک دستگاه وانت مزدا، وارد سرپل‌ذهاب شده‌اند. خوشبختانه همگی مسلح و مجهز بودند. پرسیدیم: از کجا می‌آیید؟ گفتند: از مازندران، آمل. داوطلبانه آمده‌ایم برای کمک. هر کاری بگویید انجام می‌دهیم. دیدیم خدا انگار این بچّه‌ها را برای ما فرستاده. هم نیرو می‌خواستیم، هم خودرو. گفتیم: خوش آمدید، لازم نیست جای دیگری بروید، بیایید پیش ما در شهرک المهدی (عج). روز چهارم جنگ، از دشمن ۱۸ نفر اسیر گرفتیم و هجده کوله‌پشتی، هجده کیسه خواب خارجی و هجده قبضه اسلحه‌ی کالاشنیکف. بچّه‌ها خصوصاً از بابت به غنیمت گرفتن آن تفنگ‌های خوش‌دست کالاشنیکف خیلی کیفور شده بودند.
S
با رسیدن به نزدیکی کرمانشاه، تعادل وانت به هم خورد، زدیم کنار و دیدیم سیمرغ‌مان پنجر شده. نشانه‌های آن شوک حاصله از شروع جنگ به خوبی قابل مشاهده بود. فوج فوج تراکتور، اتوبوس، مینی‌بوس و وانت و ماشین‌های شخصی را می‌دیدیم که پُر از آدم، داشتند از روستاها و شهرهای منطقه به کرمانشاه می‌رفتند. خواست خدا بود که در آن‌جا ماشین ما پنجر شد، چون مردم که دیده بودند ما با آن وانت مسلح به کالیبر ۵۰ داریم به سمت منطقه می‌رویم، خیلی دلگرم شدند. خیال می‌کردند ما هفت نفر پاسدار مسلح به آن قبضه کالیبر ۵۰، چنان زبده هستیم که می‌توانیم برویم و پدر صدام را در بیاوریم!
S
آقای بروجردی دو قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متری اسرائیلی به ما تحویل دادند. من در دوران سربازی با خمپاره انداز ۸۱ میلی متری آمریکایی کار کرده بودم و با آن آشنایی داشتم اما با خمپاره انداز اسرائیلی ابدا. بچه‌ها اصرار داشتند من با این خمپاره انداز شلیک کنم هر چقدر هم که می گفتم بلد نیستم کسی قبول نمی کرد. می گفتم چون زاویه‌یاب آن را نمی‌دانم، کافی است گلوله را براساس زاویه‌بندی غلط پرتاب کنم، آن وقت، برمی‌گردد روی سرمان، همه‌ی ما را نفله می‌کند. باز گفتند: اشکالی ندارد، شما گلوله را شلیک کن و اصلاً نگران عواقب‌اش نباش. دیگر برایم چاره‌ای نمانده بود. گفتم: خب، پس شما همگی، قدری بروید عقب. از آن‌جا که طرز کار زاویه‌یاب قبضه ۱۲۰ م.م را بلد نبودم، دستگیره‌ی آن را بدون محاسبه و به طور مکانیکی چرخاندم. گلوله خمپاره را برداشتم، ضامن آن را کشیدم،‌ زیر لب سه بار قل‌هوالله خواندم و آن را به گلوله کوف کردم
S
آغاز جنک تحمیلی داستان عزیمت ما به مرز های غرب کشور در تابستان ۵۹ هم از این قرار بود که سرهنگ علی صیّادشیرازی که از بهار ۱۳۵۹ فرماندهی قرارگاه عملیاتی غرب ارتش را به عهده داشت، به اتفاق سروان غلام‌رضا آذربون؛ فرمانده سپاه قصرشیرین و سرپل‌ذهاب آمده بودند به سپاه استان همدان و در ملاقات با آقای طایفه نوروزی، تقاضای اعزام نیروی کمکی به نوار مرزی قصرشیرین و دشت ذهاب را داشتند. به دستور فرماندهی سپاه استان همدان، بنده و جمعی از بچّه‌ها، رفتیم در پاسگاه‌های مرزی تیله‌کوه، برارعزیز و تنگه هووان ـ در حد فاصل قصرشیرین تا دشت ذهاب ـ مستقر شدیم. حالا خوب است بدانید که در تابستان ۵۹، کل نیروهای ارتش و سپاه در چهار استان غربی کشور اَعَم از ایلام، کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی، تحت کنترل عملیاتی یک مرکز فرماندهی مشترک قرار داشتند به اسم قرارگاه عملیاتی غرب کشور.
S
بحران در کردستان هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب اسلامی ایران نگذشته بود که گروه هایی متشکل از؛ ساواکی‌های فراری، احزاب و گروه های وابسته به شرق و غرب با همکاری مهره هایی از قبیل: شیخ عزالدین حسینی؛ روحانی نمای حقوق بگیر ساواک در مهاباد، شیخ عثمان نقشبندی؛ فئودال درباری منطقه اورامانات و سر حلقه صوفیان نقشبندیه، سردار جاف و صنار مامدی؛ خوانین سلطنت طلب و... شهر های کرد نشین کشور را به آشوب کشیدند. در همان اوایل اوج‌گیری بحران کردستان بود که پای ما سپاهیان همدان به مناطق کردنشین غرب کشور باز شد.
S
برگزاری رفراندوم قانون اساسی نظام در پاییز ۱۳۵۸ که توسط سازمان تحریم شد ـ هنوز مرزبندی سفت و سختی بین بچّه‌های سپاه و عناصر مجاهدین خلق ایجاد نشده بود. لذا، من که به عنوان مربی آموزش نظامی سپاه در آن پادگان مشغول به فعالیت بودم، هم به بچّه سپاهی‌های خودمان آموزش می‌دادم، هم به طرفداران سازمان!...
S
اوّلین کتابی که خواندن آن مرا به شدت تکان داد و متحول کرد، «ابوذر غفاری»؛ به قلم نویسنده مصری دکتر عبدالحمید جودت‌السحار و با ترجمه‌ی شیوای مرحوم دکتر علی شریعتی بود.
ادریس
در جنگ ما نیروهای مردمی حرف اول و آخر را می‌زدند. درست است که این نیروها سربازهای سه‌ماهه محسوب می‌شدند، اما بسیاری از آن‌ها زندگی خودشان را طوری تنظیم کرده بودند که تنها در هنگام کار و برداشت محصول از جبهه منفک می‌شدند و باقی سال را در جبهه می‌ماندند.
shariaty
سازمان منافقین اعلامیه‌ای داد با این عنوان: روزی ۳۰ ترور انقلابی! یعنی واحدهای تروریستیِ معروف به میلیشیای سازمان، موظف شدند هر روز، در سطح کشور ۳۰ مورد ترور علیه مردم و اعضای نهادهای انقلابی نظام اجرا کنند.
shariaty
صبح رفتیم و از بالای دیدگاه منطقه را دید زدیم، متوجه شدیم دشمن این راه‌کار را بسته. یقین کردیم عملیات این محور لو رفته است و باید فکر دیگری بکنیم. این موضوع همه را نگران کرد. به همین منظور جلسه‌ای تشکیل دادم و به مسؤولین تیپ گفتم: «ما برای ارتفاع و زمین نمی‌جنگیم، بلکه برای تکلیف می‌جنگیم. ممکن است بتوانیم منطقه‌ای را بگیریم و نگه داریم، شاید هم ضربه بزنیم و برگردیم. در هر دو حالت وظیفۀ ما عمل به تکلیف است. شما هم بروید و نیروهایتان را توجیه کنید. اگر فرصتی شد، خودم هم این کار را می‌کنم.»
Mamademad Roshani
قرار شد با هلی کوپتر در انتهای ارتفاع صلوات آباد هلی‌برن بشویم و بعد از عقب زدن نیروهای ضدانقلاب، خودمان را برسانیم به بالای گردنه صلوات‌آباد. هلی‌برن نیروها خیلی قشنگ اجرا شد. خود صیّاد هم شخصاً در عملیات حضور داشت. منتها، به محض تار و مار کردن تجمع ضدانقلابیون مسلح در پایین ارتفاع، موقعی که گروه‌های چهارگانه ما به سمت نوک ارتفاع حرکت کردند، ارتباط آن گروه‌های تحت امر صیّاد با ما قطع شد. چون که سرعت بچّه‌های ما بیشتر بود. از طرف دیگر، گروه‌های همراه صیّاد را تک‌تیراندازهای ضدانقلاب وسط راه معطل کردند. این شد که بچّه‌های ما سریع جلو کشیدند و رسیدیم به مدخل تنگه‌ی صلوات‌آباد. آن‌جا بود که ضدانقلاب به محاصره ما درآمد
S

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان