دانلود و خرید کتاب قصه‌های مثنوی مولوی نگار شادلو
تصویر جلد کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

معرفی کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

«قصه‌های مثنوی معنوی» مجموعه‌ای از قصه‌های مثنوی مولانا جلال الدین بلخی (مولوی) را به زبان ساده برای کودکان و نوجوانان روایت می‌کند.

نگارشادلو این قصه‌ها را بازنویسی کرده‌است:

سه ماهی در آبگیری می‌زیستند. روزی سه ماهیگیر از آن ناحیه می‌گذشتند که چشمشان به آن سه ماهی افتاد و بلافاصله رفتند که دام‌های خود را فراهم کنند. یکی از ماهیان که عاقل بود از این حرکت دریافت که خطری در کمین است و عزم ترک آن آبگیر کرد. ابتدا خواست با دو رفیق خود در این باره مشورت کند اما دید که آن دو به قدری از قضیه دور و بیگانه‌اند که نه تنها با او هم‌رأی و همراه نمی‌شوند، بلکه او را در این تصمیم سست و منفعل می‌سازند.

از این رو یکه و تنها راه دریا را پیش گرفت و رفت. ماهی دیگر که نیمه عقلی داشت از رفتن ناگهانی رفیق خود به فکر فرو رفت و دانست که قهراً خطری در پیش است که او این‌گونه ترک موطن کرده است. ماهی نیمه عاقل، بر سطحِ آب، بی‌حرکت ماند و خود را به مردن زد. وقتی که صیادان آمدند و او را در آن حالت دیدند به تصور اینکه شاید نیمه جانی در تن او مانده بلافاصله او را روی ماسه‌های ساحل رودخانه‌ انداختند تا خوردن گوشتش حلال شود. اما آن ماهی با زیرکی خاص، خود را اندک اندک غلطاند و به آب‌های دریا وارد شد و جان خود را نجات داد. و اما آن ماهی دیگر که ذره‌ای دوراندیشی و درایت نداشت به دام آن‌ها افتاد و گوشتش بر آتش بریان گشت.

Hadi
۱۳۹۸/۰۱/۲۱

دوستان این کتاب برای کودک و نوجوانه و خیلی پرطرفداره این کتاب داستان های مثنوی معنوی روبرای کودکان به صورت زیبا و راحت در اورده و شما میتونین از ان لذت ببرید برای کسایی که حکایت به همراه شعر دوست دارن

- بیشتر
کاربر 782356
۱۳۹۷/۱۱/۲۳

عالی

Mehdi Shalbaf
۱۳۹۶/۰۸/۲۴

خوب بود

نجات کودک از بام زنی سرآسیمه به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و گفت: طفل کوچکم بالای ناودان رفته است و هرچه صدایش می‌کنم اعتنا نمی‌کند، می‌ترسم هر آن بر زمین سقوط کند و هلاک شود. چه کنم؟ چاره چیست؟ امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: طفلی با خود به پشت بام ببر تا طفلت او را ببیند در این صورت بی‌هیچ خطر و تهدیدی با میل خود به سوی همجنس و همبازی خود می‌رود و از هلاکت نجات می‌یابد. آن زن به سفارش علی (ع) عمل کرد و آن طفل وقتی همبازی و همسال خود را دید از ناودان به روی پشت بام آمد و از خطر رست.
مادربزرگ علی💝
خانه فقرا جمعی، تابوت پدری را بر دوش می‌بردند، وکودکی همراه با آن جمع، نالان و گریان می‌رفت و در خطاب به تابوت می‌گفت: آخر ای پدر عزیزم، تو را به کجا می‌برند؟ تو را می‌خواهند به خاک بسپرند. تو را به خانه‌ای می‌برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی‌شود. آنجا خانه‌ای است که نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی. پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آن جا می‌گذشت و به سخنان آن کودک گوش می‌داد به پدرش گفت: پدرجان، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه‌ی ما می‌برند. زیرا خانه‌ی ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی.
S
کَر و عیادت مریض مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم. من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو. من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم. من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است.
Aysan
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
Hadi
«تو از این پیمانه گندم را بگیر و کاری به پیمانه نداشته باش.»
Hadi
کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل، کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
Aysan
عالَمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند
Hadi
گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا
Hadi
ای زبان هم آتشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی
Aysan
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدت‌ها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتظرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قولم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست.
Aysan

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان