دانلود و خرید کتاب قصه‌های شیرین برای بچه‌های شیرین (ویژه متولدین آذر) محمد صادقی سیار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب قصه‌های شیرین برای بچه‌های شیرین (ویژه متولدین آذر)

«قصه‌های شیرین برای بچه‌های شیرین»نوشته محمد صادقی سیار (-۱۳۵۸) یک مجموعه داستان کوتاه کودکانه برای متولدان هر ماه است که این جلد ویژه متولدان آذر می‌باشد: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک جنگل کوچک که همه‌ی حیوانات با هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند، یک کلاغ سیاه هم زندگی می‌کرد. مدتی بود که او خیلی ناامید شده بود و فکرهای بدی می‌کرد. او همیشه با خود می‌گفت: «من چرا این همه سیاهم، من چرا این قدر زشتم، چرا چشم‌هایم رنگی نیست، چرا نوک کوچکی ندارم.» و در طول روز دائم خود را با دیگران مقایسه می‌کرد. یک روز که در جنگل با خود داشت به همین چیزها فکر می‌کرد، صدایی شنید. کمی دقت کرد و فهمید که صدای گریه‌ی یک قناری است. کلاغ خود را به آن قناری رساند و گفت: «سلام قناری زیبا چرا گریه می‌کنی؟» قناری گفت: «سلام آقا کلاغه، دیروز که رفته بودم برای بچه‌های کوچکم غذا پیدا کنم، سرم گیج رفت و از روی شاخه پرت شدم و بال و پرم زخمی شد، الان بچه‌هایم خیلی گرسنه شده‌اند. من نگران آنها هستم.»
نظری برای کتاب ثبت نشده است
خارپشتی در کنار درختی مسکن گرفته بود و دو قمری نر و ماده نیز بر آن درخت آشیان داشتند و به فراز آن درخت به زندگی می‌گذراندند. خارپشت با خود گفت که: قمریان از میوۀ درخت می‌خورند و مرا دست از آن کوتاه است. ولیکن باید ناچار حیلتی سازم. پس در پای درخت، نزد کاشانۀ خود، مسجدی بنا کرد و در آنجا تنها به عبادت مشغول شد. پس قمری، او را همه وقت در پرستش و نماز ایستاده یافت. دلش به او مایل شد و به او گفت: چند سال است که تو بدینسان هستی؟ خارپشت گفت: سی سال است که در عبادت به سر می‌برم. قمری گفت: جامۀ تو چیست؟ خارپشت گفت: این خارهای درشت، جامۀ من است. قمری گفت: چونست که این مکان به‌جاهای دیگر برگزیده‌ای؟ خارپشت گفت: در بیراهه منزل گرفته‌ام تا راه گم کردگان را به راه دلالت کنم و جاهلان را علم بیاموزم. قمری گفت: من تو را بدین حالت نمی‌دانستم. اکنون که تو را بدین حالت دیدم، به تو مایل شدم و به
کاربر ۲۳۱۶۴۸۵
ماهی و ماهیگیر سالها پیش ماهیگیر فقیری با همسرش در یک کلبه قدیمی و کوچک زندگی می‌کردند ماهیگیر هر روز به کنار رودخانه می‌رفت و ماهی می‌گرفت. آنها زندگی ساده‌ای داشتند و با پول ماهیها زندگی خود را می‌گذراندند. یک روز که ماهیگیر مثل هر روز کنار رودخانه رفت و تورش را پهن کرد ماهی زیبایی توی تورش افتاد. همین که ماهیگیر تور را بالا کشید ماهی شروع به حرف زدنو گفت: «ای ماهیگیر من را آزاد کن من یک ماهی معمولی نیستم. من یک پری‌ام اگر مرا آزاد کنی من هم هر آرزویی داشته باشی برآورده می‌کنم. پیرمرد ماهیگیر که مرد مهربانی بود با مهربانی گفت: ای ماهی زیبا من از تو چیزی نمی‌خواهم و آرزویی ندارم و بعد ماهی را توی آب انداخت و گفت: «هر جا دلت می‌خواهد برو تو آزادی.» آن روز ماهیگیر با دست خالی به خانه برگشت و ماجرا را برای زنش تعریف کرد زنش با ناراحتی گفت: مرد ساده چرا هیچ آروزیی نکردی لااقل آرزو می‌کردی خانه بزرگتری داشته
کاربر ۲۳۱۶۴۸۵

حجم

۲۵۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۲۵۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان