کتاب خانه پوچی
معرفی کتاب خانه پوچی
کتاب خانه پوچی نوشتهٔ کریستال سادرلند و ترجمهٔ اطلسی خرامانی است. انتشارات آذرباد این رمان معاصر استرالیایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب خانه پوچی
کتاب خانه پوچی (House of Hollow) برابر با یک رمان معاصر و استرالیایی است. داستان چیست؟ «آیریس هالو» و دو خواهر بزرگترش افرادی عجیب هستند. از زمانی که آنها در کودکی در یکی از خیابانهای حومهٔ شهر اسکاتلند ناپدید شدند، تا یک ماه بعد بدون هیچ خاطرهای از اتفاقی که برایشان افتاده بود بازگشتند، به نظر میرسد اتفاقات عجیبغریب و وهمآوری در پی آنها رخ میدهد. این خواهران در حال تغییر هستند. ابتدا موهای تیرهٔ آنها سفید شد؛ سپس چشمان آبی آنها کمکم سیاه شد. آنها اشتهای سیریناپذیری دارند، اما هرگز وزن اضافه نمیکنند. مردم آنها را بهطرز نگرانکنندهای مستکننده، بسیار بسیار زیبا و البته خطرناک میدانند. آیرس هالوی ۱۷ساله همیشه دختری عجیب بوده است. او هر چه به حقیقت نزدیکتر میشود، بیشتر درمییابد که پاسخ سؤالهایش چیزی مخوف و خطرناک است. «گری» سالهاست که راز وحشتناکی را از او پنهان میکند.
خواندن کتاب خانه پوچی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر استرالیا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه پوچی
«بهتنهایی در جنگل پرسه میزدم. دانههای عرق از پیشانیام سر میخوردند و چشمانم را به سوزش درمیآوردند. حالا تنها بودم، هیچ همراهی نداشتم و هیچچیز جز کششی که در سینه حس میکردم راهنمایم نبود، حسی که میگفت بله، خواهرانم در این سمت بودند و هر قدم مرا به آنها نزدیکتر میکرد.
تکههایی از پیراهن گلدار تایلر را به دور شاخهها میبستم و امیدوار بودم که بتوانم راه برگشت بهسوی او را پیدا کنم، بعد پارچه تمام شد و من بهناچار هنوز باید ادامه میدادم.
چیزهایی در این غروب ابدی به دنبالم میآمدند، چیزهایی که از گوشهٔ چشم حرکتشان را میدیدم؛ اما وقتی سرم را به سمتشان میچرخاندم ناپدید میشدند. شاید سگهای وحشی بودند یا چیزی عجیبتر. موجوداتی مُرده با دندانهایی تیز که انتظار میکشیدند تا سرعتم را کم کنم؛ تا متوقف شوم؛ تا بنشینم.
به حرکت ادامه دادم. چاقو را آماده در دست نگهداشته بودم اما هیچچیز آنقدر به من نزدیک نشد که مجبور به استفاده از چاقو شوم.
بازهم اجسادی درهمپیچیده از ریشه و استخوان و مو دیدم. کودکانی مُرده که پشت به درختها داده و آرام خرد و دانهدانه شده بودند. زنانی که در لحظهٔ تبدیلشدن بخش اعظم وجودشان از انسان به جزئی از این دنیا، به سمت چیزی دست دراز کرده بودند. ساختمانهای بیشتری هم دیدم که همگی فروریخته بودند. آنجا زبالهدانی از مردم گمشده و چیزهای گمشده بود.
مدام انتظار داشتم تایلر را درجایی پیشروی خود یا درحالیکه دنبالم میکرد، ببینم. هر زمان شاخهای درجایی میشکست یا پرندهای در بالای سر به پرواز درمیآمد، به سمت منبع صدا چرخیده، لحظهای امیدوار میشدم؛ اما همیشه صدا به خاطر موجودی عجیب بود که بر سر راه هم قرار گرفته بودیم و داشت مرا نگاه میکرد. گوزن، گربه، سنجاب که همگی آزادانه در نور کم این جنگل تسخیرشده در حال پرسه زدن بودند. هر یک بهاندازهای از این دنیا تأثیر گرفته بودند. چشمهایی سیاه داشتند، پوشیده از گلسنگ بودند و باغچههای کوچکی از گلهای مُردار بر روی خزههای ضخیم روی پشتشان رشد کرده بود. موجوداتی بودند از یک داستان خیالی وحشتناک. لحظهای چشم در چشم هم میدوختیم، حیوانات برای دیدن مزاحمی که پا در قلمروشان گذاشته و بوی جایی دیگر را میداد؛ که بوی زندگی میداد، کنجکاو بودند و بعد بیتوجه به حضورم به مسیرشان در تاریکی ادامه میدادند.
وقتی به جفتی کفش رهاشده بر کف جنگل رسیدم پایین کمر و پاهایم به درد آمده بودند. یک جفت کفش نایکی بودند و آنقدر نو به نظر میرسیدند که میشد فهمید مدت زیادی از بودنشان در نیمهراه نگذشته است. نه پوسیدگیای بر آن دیده میشد، نه کپکی و نه فسادی.
برداشتمشان و آنها را در دست به اینسو و آنسو چرخاندم. هنوز به هم گرهخورده و پارچهاش هنوز خیس بود. کفشها به تایلر تعلق داشتند، همان کفشهای جدیدی که بعد از گم کردن کفشهای قبلیاش در بیمارستان لندن از ادینبرگ برای خود خریده بود.»
حجم
۲۷۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۷۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه