کتاب به خاطر یک مشت خاک
معرفی کتاب به خاطر یک مشت خاک
کتاب به خاطر یک مشت خاک نوشتهٔ مصیب جهانی است. نشر سنجاق این رمان معاصر و ایرانی را بهصورت الکترونیک منتشر کرده است.
درباره کتاب به خاطر یک مشت خاک
کتاب به خاطر یک مشت خاک برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با شخصیتی به نام «حسن» آشنا و همراه میکند؛ فردی که نویسنده گفته قصهٔ او، قصهٔ جوانان و نوجوانان ایران است. گفته شده است که ماجرای حسن، داستان نمونهای بارز است از حسنهایی که مردانه ایستادند و نگذاشتند چشم ناپاکْ اندرونی خانه را بپاید و ناموس اصحاب خانه را دید بزند.
نشر سنجاق زیرمجموعهٔ «طاقچه» برای ناشر - مؤلفان است. نشر سنجاق از صفر تا صد انتشار کتاب کنار مؤلفان و مترجمان است و آنها را با ارائهٔ باکیفیت تمام خدمات لازم، پشتیبانی و همراهی میکند. این نشر سفارش انتشار کتاب و اثر در هر حوزهای (داستان و رمان، کتابهای علمی، کتاب شعر، تبدیل پایاننامه به کتاب و…) را میپذیرد. کتابها با این انتشارات، منتشر میشوند، میتوانند بهدست میلیونها مخاطب برسند و نویسنده میتواند با فروش کتابش درآمدی ماهانه کسب کند. این انتشارات برای افرادی است که میخواهند کتاب جدیدی منتشر کنند و برای افرادی است که پیش از این، کتابی منتشر کردهاند و اکنون میخواهند نسخهٔ الکترونیکی آن را منتشر کنند.
خواندن کتاب به خاطر یک مشت خاک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به خاطر یک مشت خاک
«آفتاب گرم تابستان در آن ساعت روز مثل شلاقی بر تن رهگذران میتابید و صدای زوزه موتور ماشینهای عبوری هر از چندگاهی در خیابان نزدیک بیمارستان به گوش میرسد درخت کاج بلند داخل حیاط بیمارستان که شاخ و برگهایش تا پنجره طبقه دوم بیمارستان بالا آمده بودند و با وزش اندک بادها و نسیم فصل تابستان به رقص در میآمدند و صدای جیک جیک چند گنجشک که در آن ساعت گرم افتابی در زیر سایه این کاج پناه گرفته بودند توجه بیمار اتاق ۱۱۴ را به خود جلب کرده بود و در حالی که اکسیژن مخصوص را روی صورتش گذاشته بود و از چرخش بیمهابای پنکه سقفی اتاق چشمانش خسته شده بود نگاهش را به این درخت کاج و پر پر زدنهای آن چند گنجشک که به سایه کاج پناه آورده بودند دوخته بود و توجهش را معطوف پشت این پنجره آلمونیومی کرده بود و گویی از صداهای داخل اتاق و سالن بیمارستان خسته شده بود دوست داشت در آن لحظات او نیز میتوانست مثل آن گنجشکها خودش انتخاب کند کجا باشد و در زیر سایه کدام درخت و یا کدام سقف قرار بگیرد دلش گرفته بود مثل هوای بهاری هر آن امکان داشت صورتش خیس شود نه با باران بهاری بلکه با اشک چشمان خستهاش چشمانی که دیگر در این سن و سال تقریباً کم کم سو شده بودند آنقدر به در ورودی این اتاق نگاه کرده بود تا ببیند آن کسی که انتظارش را میکشید و هیچگاه موفق نشده بود او را ببیند.
همهمهای فضای سالن بیمارستان را در برگرفت گرچه از این فضاهای شلوغ و دردآور روزانه اتفاق میافتاد اما اینبار گویا تفاوتهایی با آن همهمههای قبلی داشت آخر این فضای به وجود آمده جدید تعداد خندههایش بیشتر از فریادهای درد آور بود و تعجب هم داشت زیرا تا کنون کمتر چنین فضایی حاکم بر محیط بیمارستان شده بود.
گرچه دلش نمیخواست نگاهش را از درخت کاج و آن چند گنجشک روی شاخه ها بگیرد اما صدای زوق زده بیمار کناریش توجهش را به خود جلب کرد و ناگزیر نگاهش را از درخت کاج گرفت و سرش را به سمت تخت کناریش چرخاند که با چشمانی گشاده به قاب تلویزیون اتاق چشم دوخته است.
او نیز نگاهش را از پشت شیشه غبار گرفته اکسیژن به شیشه تلویزیون انداخت و گوشش را تیز کرد تا ببیند گوینده چه میگوید.
پذیرش قطعنامه – ۵۹۸ و پایان جنگ – آتش بس چیزهایی بود که به گوشش رسید کنجکاوانه یه کم از جایش نیمخیز شد تا صفحه سیاه و سفید تلویزیون را بهتر ببیند باز هم سرفههای لعنتی به سراغش آمدند و سوزش شدید را دوباره در گلویش احساس کرد نفسش به شماره افتاده بود با مشت چندین بار به گوشه تخت کوبید و از حال رفت وقتی که چشمانش را گشود در اتاق مراقبتهای ویژه بود دوباره چشمش به تختهای استریل و آدمهایی که یونیفرمهای مخصوصی به تن داشتند و ماسکهای مخصوص روی صورتشان بود و خود را استریل کرده بودند افتاد تازه فهمید دوباره حالش بد شده که گذرش به اینجا افتاده است سرش را به سمت پنجره بیرونی انداخت و نگاهش را از این فضای تکراری ما بین مرگ و زندگی گرفته بود دیگر از دیدن این لامپهای مخصوص و این آدمها با اون پوششهای همسانشان خسته شده بود و کلافه شده بود دلش برای هوای بیرون تنگ شده بود هیچکس هم به حرفش توجه نمیکرد. خودش هم گاهاً به آدمها که به حرفش توجه نمیکردند حق میداد آخه نفس کشیدن برایش سخت و دشوار بود با این شرایط او نمیتوانست دو قدم بردارد چون ریههایش نمیتوانستند اکسیژن لازم را برای بدنش جذب کنند.
همانگونه که نگاهش را دوخته بود به آن شیشهای که بین او و آدمهای آزاد فاصله ایجاد کرده بود یادش آمد که به چه خاطر دوباره او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردهاند قبلاً بارها و بارها به خاطر نارسایی ریه به اینجا منتقلش کرده بودند اما اینبار به خاطر شنیدن واژهای که انتظارش را نداشت شاید اگر زودتر و قبل از آنیکه آن غروب دلگیر و غمناک که اکسیژن هوا را دشمن از او دریغ کرده این اتفاق میافتاد و این اتش بس رخ میداد الان جای او تخت بیمارستان و این شرایط زجر آور نبود با زهم در دلش خدا رو شکر کرد لااقل دیگر کسی قرار نیست به سرنوشت او دچار شود.
یک هفته را در بخش مراقبتهای ویژه گذراند یک هفتهای که برایش گر چه سخت گذشت اما به وجود این هفتههای سخت عادت کرده بود و این روزها و هفتههای سخت جزیی از زندگیش شده بودند گویا از اول قرار بر این شده تا او با سختیها و مشقتها و دردها آشنا شود و با آنها بجنگد بر خلاف خیلی از آن افرادی را که در طبقات مختلف آن بیمارستان روی تخت دراز کشیده بودند مرگ برایش ترسناک نبود و از کلمه مرگ اصلاً نمیترسید تازه از مرگ استقبال هم میکرد چون او تنها مانده بود و با هر کسی که آشنا شده بود به گونهای او را تنها گذاشته بود و با همان مرگی همراه شده بود که اطرافیان از او میترسیدند دیگر لزومی نداشت تا او هم از مرگ بترسد چون مرگ او را به وصال خیلی از آن آشناها میرساند اما یه چیزی همیشه ته دلش را خالی میکرد و او را از مردن گریزان میکرد و آن قولی بود که به همسنگرش داده بود و هیچگاه نتوانسته بود عملیش کند گرچه سعی خود را کرده بود اما موفق نشده بود.»
حجم
۲۰۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه