دانلود و خرید کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم سمیه سلیمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم

کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم

نویسنده:سمیه سلیمی
انتشارات:سنجاق
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم

کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم نوشتهٔ سمیه سلیمی است. نشر سنجاق این کتاب را به‌صورت الکترونیک منتشر کرده است.

درباره کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم

کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. این رمان از جایی آغاز شده است که راوی از این می‌گوید که پاهایش جایی به زمین رسید که انگار وادی دیگری بود. در نظر این راوی اول‌شخص، انگار همه جور دیگری بودند. او از خود می‌پرسد مقصدش کجا بوده است؟ اینجا کجاست؟ چرا او اینجاست؟ او فهمید جایی است که آن را نمی‌شناسد. این راوی نمی‌داند کجا برود. او کیست و داستان چیست؟ رمان را بخوانید تا بدانید.

نشر سنجاق زیرمجموعهٔ «طاقچه» برای ناشر- مؤلفان است. نشر سنجاق از صفر تا صد انتشار کتاب کنار مؤلفان و مترجمان است و آن‌ها را با ارائهٔ باکیفیت تمام خدمات لازم، پشتیبانی و همراهی می‌کند. این نشر سفارش انتشار کتاب و اثر در هر حوزه‌ای (داستان و رمان، کتاب‌های علمی، کتاب شعر، تبدیل پایان‌نامه به کتاب و…) را می‌پذیرد. کتاب‌ها با این انتشارات، منتشر می‌شوند، می‌توانند به‌دست میلیون‌ها مخاطب برسند و نویسنده می‌تواند با فروش کتابش درآمدی ماهانه کسب کند. این انتشارات برای افرادی است که می‌خواهند کتاب جدیدی منتشر کنند و برای افرادی است که پیش از این، کتابی منتشر کرده‌اند و اکنون می‌خواهند نسخهٔ الکترونیکی آن را منتشر کنند.

خواندن کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب از دل دردهایم لبخندم را بیرون کشیدم

«مازیار آمد و حال زار منو دید. نگاهی به خانم انداخت و گفت: بفرمایید. خداحافظی کردم و نگران از آسانسور، آگرین رو بغل کرده بودم. آگرین مدام با دستان کوچک اشک چشم‌هایم را پاک می‌کرد و مازیار سرش پایین و اشک حلقه‌بستهٔ چشمانش را مهار می‌کرد و بغضش را فرو می‌خورد تا اینکه آگرین رو از من گرفت و گفت: بیا بغل عمو. مامانت دلش درد می‌کنه داره گریه می‌کن. ه دنیا چرا تمام نمی‌شد؟ چرا به دنیا آمده بودم؟ به بیمارستان رسیدیم انگار از قبل کارهاشو انجام داده بودن. سریع چند تا پرستار با آگرین شروع کردن به بازی و حرف زدن که در این حال دیدم فقط داره به من نگاه می‌کنه و من مدام قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم. لباس‌هایش، جایش را به یک لباس صورتی با رنگ و لعاب داد که از پشت با یک بند بسته می‌شد. یه کفش خیلی گشاد و بزرگ بود. لباس‌ها و تخت بیمارستان را دید شروع به زار زدن و گریه کردن کرد که آقا مازیار با صدایی آهسته و قاطع به من گفت: شما برید بیرون. من هستم. گفتم نه، اگر بهم بگوید می‌خواهن چکار کنن ممنون می‌شم. بیمارستان آزمایشات را تکرار می‌کند. شاید اشتباهی رخ داده باشد و باید آزمایشات کلی‌تری گرفت تا مطمئن‌تر درمان رو شروع کنن. ناراحت نباش. این بیمارستان خیلی خوبی است. اکثر دکترهایش جزء نابغه‌ها هستند در رشته‌های خودشون. صدای نالهٔ آگرین می‌آمد. صدای ناله‌های دایه دایه گفتن‌ش باز هم غریبه شده بود. دختر ۵ سالهٔ مستأصلی که توان گفتن و مقاومت کردن نداشت. چه کابوس بدی به کابوس‌های گذشته‌ام اضافه شده بود. آگرین آیا غریبه‌ای دیگر بود که بدبختی‌های مادرش را به ارث برده بود؟ آن‌قدر گریه کرده بود که تسلیم شد و فقط هق‌هق می‌زد. نمونه‌گیری به قول بیمارستانی‌ها اکسبتن سام‌پلینگ به پایان رسیده بود و آگرین آن‌قدر گریه کرده بود که خسته‌تر از آن بود که دیگر گریه کند. آگرین، غریبهٔ ۳ ساله که می‌دانست نمی‌تواند مقاومت کند طوری التماس‌وار نگاهم می‌کرد که او را از دست این‌ها نجات دهم. اما نمی‌دانست این‌ها دارن تلاش می‌کنن که سلامتش کنن که نگذارند بهار عمرش به خزان برسد. صبح فردا دکترها همه شلوغ روی سر آگرین داشتن از اصطلاحاتی استفاده می‌کردن که من سر در نمی‌آوردم.

فهمیدم خبر خوبی در راه نیست و آزمایشات بیمارستانی هم حامل خبر خوبی نبود. پزشک ارشد دستور به عکس‌برداری و سونوگرافی برای آگرین تسلیم‌شده بر سرنوشت داد. او را با تخت چرخ‌دار به آسانسور وارد کردن و منم دنبالشون. عکس‌برداری و سونوگرافی انجام شد و ما را به بخش منتقل کردن. آگرین دیگه گریه نمی‌کرد. فقط التماس‌وار نگاهم می‌کرد و با وجود پر از استرس تسلیم خواستهٔ پرسنل می‌شد. چقدر زندگیت در سومین بهار زیستن دخترکم بد می‌گذرد. چقدر بهار بوی پاییز دارد. سرنوشت نازنین مادر بد نوشته شده همچون مادرت. سرطان وجود کوچولوی دخترم را گرفته بود. به بیماران بیمارستان تک به تک نگاه می‌کردم و در جوابم غم را فریاد می‌زدم. دیگر انگار از خدا ناامید شده بودم. انگار خدا برای من سرش شلوغ بود. زندگی من فقط فصل خزان داشت. فقط دیگران اگر غم داشتن خوشی هم داشتن. برای من درد بود و درد بود و درد اشک بود و یک آن بعد از دیدن آزمایشات، عکس‌ها و سونوگرافی آگرین، دیدم امید از چشمان دکتر و پرستاران پر کشیده بود. دکتر صدایم زد و گفت: دخترت، روی بدنش قبلاً هم دیده بودی دانه‌های قرمز بزند؟ گفتم: بله. بچه‌تر بود می‌زد و من فکر می‌کردم مال حساسیت است. دخترت، این هم کم‌خونی داشته. چطور متوجه نشدی؟ او همیشه بی‌حوصله و بی‌تحرک بود. بله آقای دکتر! زیاد بازی نمی‌کرد. از دو خسته می‌شد و من فکر می‌کردم بچهٔ آرامی است. تب چی؟ تندتند تب می‌کرد. خیر. فقط این چند روزه پشت سر هم تب می‌کرد. زیاد می‌خوابید و کم غذا می‌خورد و گاهی وقت‌ها حالت تهوع داشت. اون وقت شما از کنار این علائم به سادگی گذشتی؟ سری تکان داد و گفت: واقعاً که. آیا من مقصر بودم؟ من مادر بدی بودم؟ آیا من سهل‌انگاری کردم؟ خوب می‌شود آقای دکتر مگه نه؟ خوب می‌شه؟ مثل شوهر روژان نمی‌میرد؟ شوهر روژان با این بیماری مرده بود و او با کاوه، برادرشوهرش ازدواج کرده بود و (روژان کیه خانم؟) با سختی تمام گفت: ما اینجاییم که نذاریم بمیره. چقدر بی‌رحمانه و بدون احساس جوابمو می‌داد. زارهای من، فکر کنم همه رو خسته کرده بود. طوری که بازم داشتن روژان رو نمونه‌گیری می‌کردن. این‌بار از سرم دستش خون می‌کشیدن.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۸ صفحه

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
تومان