کتاب دریاچه ممنوع
معرفی کتاب دریاچه ممنوع
کتاب دریاچه ممنوع نوشتهٔ حمید اسماعیلوف و ترجمهٔ مریم شفقی است. انتشارات کتابسرای نیک این رمان معاصر روسی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب دریاچه ممنوع
کتاب دریاچه ممنوع (Вундеркинд Ержан) برابر است با یک رمان معاصر و روسی. این رمان داستانی را از زبان یک مسافر ناشناس روایت کرده است. این مسفر ناشناس که در حال سفر با قطار است، ناگهان صدای ویولنی را میشنود. توجه تمام مسافران قطار، چه خوابآلود و چه بیدار و چه مست و چه هشیار با شنیدن صدای قطعهای از «برامس» بهسمت نوازندهٔ ویولن جلب میشود. نوازندهٔ این موسیقی پسری است که ۱۲ساله به نظر میرسد، اما پس از پرسشهای راوی ناشناس مشخص میشود که او ۲۷ساله است. چه ماجراهایی دربارهٔ این فرد عجیب رخ میدهد؟ بخوانید تا بدانید. این اثر داستانی نامزد جایزهٔ اثر داستانی مستقل خارجی در سال ۲۰۱۵، نامزد جایزهٔ ادبی بینالمللی «دوبلین» در اسل ۲۰۱۶، برگزیدهٔ عنوان اثر مستقل و کتاب منتخب خوانندگان نشریهٔ گاردین در سال ۲۰۱۴ میلادی بوده است.
خواندن کتاب دریاچه ممنوع را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر روسیه و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره حمید اسماعیلوف
حمید اسماعیلوف در ۵ مهٔ ۱۹۵۴ میلادی در توکموک در قرقیزستان به دنیا آمد. او روزنامهنگار و نویسندهای ازبکستانی است که در سال ۱۹۹۲ مجبور به ترک ازبکستان شد و به بریتانیا رفت و در سرویس جهانی بیبیسی (BBC) مشغول به کار شد. پس از ۲۵ سال خدمت در ۳۰ آوریل ۲۰۱۹ بود که بیبیسی را ترک کرد. آثار او در ازبکستان ممنوع بوده است. «دریاچه ممنوع» نام یکی از کتابهای اوست که در قالب رمان نوشته شده است.
بخشی از کتاب دریاچه ممنوع
«وقتی که خورشید در سبقت گرفتن جا ماند و در پشت او قرار گرفت، یرژان ناگهان درست در میانهٔ استپ برآمدگی کوچکی را دید. اسب چنان تند میتاخت که یرژان دانست در پیشِ او باید سگی یا روباهی یا گرگی باشد. اسب نزدیکتر شده بود که یرژان متوجه شد گرگی است در انتظار شکار پیش از زمستان. اما یرژان از سرعت آیگیر نکاست، گرگ هم جُم نمیخورد و در انتظار بود. پس، یرژان دولول را از میان بند نگهدارنده و بند رکاب برداشت و بیآنکه گرگ را نشانه بگیرد و تنها برای هراساندن او از یک لول به آسمان شلیک کرد. گرگ در همان مسیر تاخت آیگیر پا به فرار گذاشت و یرژان خواهی نخواهی در پی او روان شد. یرژان با تمام توانش هوار میکشید و گرگ فرار میکرد، بیآنکه حتی به پشتش نگاه کند. آنها مدتی تاختند تا اینکه گرگ ناگهان غیبش زد و ناپدید شد.
این دیگر چه بود؟ سرابی برآمده از تخیلات تبآلود؟ یا نمکی درخشان در زیر نور درخشان پاییزی؟ یا آب راکدی به جا مانده از تابستان؟ ساحل دریاچهٔ مرده؟ او به همان سویی تاخت که گرگ ناپدید شده بود و پیشِ روی خود گودالی یافت. اسب را کمی آن سوتر، سمت راستِ خود، جایی در شیب ساحل مهار کرد و نگذاشت اسب به آب نزدیک شود و بعد از تاختی طولانی و بیوقفه آبی بنوشد. پس افسار او را با دو گره محکم به ریلی ذوبشده، که از میان زمین بیرون زده بود، بست و در حالی سمت آب رفت که در دولول فقط فشنگ دوم باقی مانده بود. از گرگ خبری نبود. آب به رنگ آبی تیره بود. انگار رنگ آبی آن به آبی آسمان اضافه شده بود. برای همین هم تصویر یرژان به شکل لکهای مبهم در آن انعکاس داشت. شاید هم پسرک از تاختن پیدرپی و دیدن رنگ زرد استپ در پیش چشمانش همه چیز را مبهم میدید. ابتدا قصد نوشیدن آن آب تیره را داشت، اما وقت را تلف نکرد و بیآنکه لباس از تن دربیاورد، تفنگ در دست، پا در آب گذاشت.
خنکی بدنش را فرا گرفت و آنگاه که انتظار داشت با سر به زیر آب فرو برود ناگهان نیرویی بدنش را هل داد و چون قایقی بر سطح آب درازکشیده ماند. این نیرو چه بود؟ قطعاً تفنگ نبود که او را شناور نگاه داشته بود! یرژان جایی خوانده بود که هیچکس در دریای مردهای بین اردن و فلسطین، به دلیل شوری بیش از حد آن، غرق نمیشود. پس آب را با زبانش چشید، اما طعم نمک را بر زبان خشکشدهٔ خود نیافت. او روی آب دراز کشیده بود و نمیدانست خواب است یا بیدار. تنش میجنبید و آب میشد و ناگهان احساس کرد که بدنش بیشتر و بیشتر کشیده میشود. آرشهٔ ویولنش هم قبل از نواختن، هنگام کوک کردن، به همین صورت کشیده میشد. در آن لحظه بود که آرشه به تارها میخورد و موسیقی آغاز میشد.»
حجم
۹۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۹۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه