دانلود رایگان کتاب کفش‌های قرمز هانس کریستین اندرسن ترجمه اسماعیل پورکاظم
۲٫۴
(۱۴۷۵)
خواندن نظرات

معرفی کتاب کفش‌های قرمز

«کفش‌های قرمز» داستان کوتاهی نوشته هانس کریستین اندرسون، نویسنده دانمارکی ادبیات کودک و نوجوان است. زمان تقریبی مطالعه: ۱۷ دقیقه
معرفی نویسنده
عکس هانس کریستین اندرسن
هانس کریستین اندرسن

هانس کریستین اندرسن ۲ آوریل ۱۸۰۵ در شهر ادنسه در دانمارک به دنیا آمد. اوضاع مالی خانواده چندان خوب نبود، اما پدر به ادبیات علاقه داشت، کتاب‌هایی داشت و برای کودکش هم داستان‌هایی از هزار و یک شب و نمایشنامه‌های شکسپیر را می‌خواند. پدر همچنین معتقد بود که خانواده‌ آن‌ها به خانواده‌ای اشرافی و سطح بالا تعلق دارد. هرچند این موضوع در تحقیقات مختلف اثبات نشد. شایعه دیگری نیز میان مردم دانمارک بر سر زبان‌ها است. اینکه هانس، پسر نامشروع پادشاه دانمارک است. این شایعه از اینجا آب می‌خورد که او، هزینه تحصیلات هانس را برعهده گرفته بود.

Clara
۱۳۹۹/۰۸/۲۴

من این داستان رو وقتی بچه بودم خوندم و چقدر اون موقع ترسیده بودم 😂😑 داستان های هانس کریستن اندرسن و برادران گریم افسانه های فولکلوری هستند که در زمان های قدیم حانواده ها تعریف می کردن تا بچه ها و

- بیشتر
Anita Moghaddam💙💙
۱۳۹۹/۰۲/۱۶

از آقای هانس کریستین اندرسن ک بهترین نویسنده کودک و نوجوان محصوب میشود همچین کتابی انتظار نمیرفت.ترسناک بود و با خوندش حس بدی بهتون دست میده.من هم فقط ب خاطر این ک ببینم آخرش چی میشه خوندم چون خدا اونقدر ظالم

- بیشتر
kahat
۱۳۹۹/۰۵/۱۱

این چی بود من خوندم؟ اصلا نفهمیدم چی تو ذهن نویسنده گذشته که اینو نوشته.

کاربر ۲۴۰۸۲۹۲
۱۳۹۹/۱۰/۰۲

اصلا کتاب خوبی نیست واقعا حتی در وقت اضافه هم اینو مطالعه نکنین چون بازم اتلاف وقت هست😑😑😑

Gashin
۱۳۹۹/۰۹/۱۷

اصلا قشنگ نبود،چه معنی داره واسه پوشیدن یه کفش و پوشیدن رنگ قرمز آدم انقد بدبختی بکشه؟اونم یه بچه!!! تازه خدا هم انقد انتقام جو باشه!!! فرشته هم نفرین کنه!!!!نفهمیدمش اصلا خیلی ضعیف بود

دختر خوب
۱۳۹۹/۰۹/۲۳

بد بود حتی یه بار خوندنش هم خوب نیست

Borujeny
۱۳۹۶/۱۰/۱۱

نهایت تاسف برای طرز تفکر قرون وسطی اروپا. و قرن حاضر خاور میانه

draco malfoy
۱۳۹۹/۰۲/۱۶

من کتاب های زیادی از آقای هانس کریستین اندرسن نخونده بودم ولی با خوندن این کتاب احساس خیلی بدی نسبت به این نویسنده پیدا کردم به هیچ وجه نخونید

radmehr
۱۳۹۹/۰۸/۰۲

داستان استعاره ای بود از توجه و تمرکز بر امور دنیوی و ناشکری و بی توجهی به الطاف خداوند. به نظرم کمی بیرحمانه بود و اصلا مناسب کودک و نوجوان نیست.

سپیده
۱۳۹۶/۱۰/۲۱

هانس کریستین آندرسن: - زندگی هر انسانی، قصه ای است ک با دستان خداوند نوشته شده است... - زندگی ب تنهایی زیباترین قصه است. - از زندگی لذت ببر، زمان زیادی برای مردن هست. - جایی ک کلمات ناکام بمانند، موسیقی سخن می گوید. -

- بیشتر
«کارین» در جوابشان گفت: «خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسان‌ها نظر لطف دارد».
rezvan
«کارین» کفش‌ها را دریافت کرد و آن‌ها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفش‌ها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» به‌ناچار پاهای برهنه‌اش را در درون کفش‌های قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیده‌اش به راه افتاد.
$parya$
«خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسان‌ها نظر لطف دارد».
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
سالن کلیسا به درون می‌‌تابید و دقیقاً محلی را که «کارین» نشسته بود، کاملاً روشن می‌‌ساخت. قلب «کارین» مملو از گرمای عشق و محبت شده بود. روح او از طریق پرتو آفتاب به پرواز درآمده و به آسمان می‌‌رفت. از آن پس، هیچ کس از «کارین» درباره‌ی کفش‌های قرمزش سؤال نکرد و او را شماتت ننمود. «کارین» به‌راستی از کاری که کرده بود، پشیمان گشته و خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.
saniya
یک‌روز ملکه گذرش به آن قسمت از مملکت افتاد. ملکه یک دختر کوچک همسن «کارین» داشت که پرنسس کشور محسوب می‌‌شد و این زمان به همراهش آمده بود. تمامی مردم روستا از جمله «کارین» قصد داشتند تا برای دیدنش به قصر حکومتی بروند، لذا جملگی به‌صورت رودخانه‌ای مواج روانه قصر شدند. در آنجا پرنسس کوچک در یک لباس ابریشمی سفید جلوی پنجره‌ی قصر ایستاده بود و با تعجب به مردمی که برای دیدارش شتافته بودند، می‌‌نگریست. او لباس دنباله‌دارش را نپوشیده بود و تاجی از طلا بر سرش قرار نداشت، امّا مثل همیشه کفش‌های قرمز زیبا و مراکشی را به پا کرده بود. این کفش بسیار نرم‌تر از کفش‌هایی بودند که پیرزن کفاش روستایی برای «کارین» کوچولو دوخته بود. به‌راستی هیچ کفش دیگری در دنیا یافت نمی‌شد تا آن را بتوان با چنین کفش‌های قرمز بی‌نظیری مقایسه نمود. سال‌ها گذشتند. «کارین» اینک به اندازهی کافی بزرگ شده بود تا او را بالغ و مکلف بدانند. او از طرف بانوی سالخورده چندین لباس جدید و کفش نو دریافت داشت تا خود را آماده‌ی برگزاری مراسم غسل تعمید در کلیسا نماید. کفاش پیر اقدام به اندازه‌گیری پاهای کوچک دخترک در اتاق وی نمود
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
قرمز در دوران‌های پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی می‌‌کرد. او در تابستان‌ها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانواده‌ی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستان‌ها نیز کفش‌های بزرگ چوبی به‌پا می‌‌کرد آن ‌چنان‌که پُشت پاهایش کاملاً قرمز می‌‌شدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفش‌فروش زندگی می‌‌کرد.
samar
کفش‌های قرمز در دوران‌های پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی می‌‌کرد. او در تابستان‌ها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانواده‌ی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستان‌ها نیز کفش‌های بزرگ چوبی به‌پا می‌‌کرد آن ‌چنان‌که پُشت پاهایش کاملاً قرمز می‌‌شدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفش‌فروش زندگی می‌‌کرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکه‌های یک لباس کهنه‌ی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما
Daruosh Daruosh
زمانی که «کارین» جلوی محراب کلیسا زانو زد تا به‌عنوان بخشی از مراسم تکه‌ای نان مقدس را بر دهان بگذارد و همچنین جرعه‌ای از جام طلایی بنوشد، هنوز هم تمامی فکر و ذکرش به کفش‌های قرمز رنگش بود. «کارین» آن چنان در افکار شیرین غرق شده بود که به نظرش رسید در حالی ‌که کفش‌های قرمز رنگش را به پا دارد، در حال شنا‌کردن است. او آن چنان مجذوب افکارش شده بود که خواندن سرود مذهبی را فراموش کرد و حتی از خاطرش رفت که خداوند را به‌واسطه‌ی نعمت‌هایش سپاس گوید.
~آلْبا~☘️
مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستان‌های کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگی‌ها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
«کارین» به ناگهان فرشته‌ای را در مقابلش دید که ردایی بلند به رنگ سفید در برداشت و بال‌هایی بر شانه‌هایش قرار داشتند. فرشته به آرامی بر زمین فرود آمد، صورتش آرام و موقر بود و شمشیری پهن و درخشان در دست فرشته قرار داشت. فرشته با تحکم گفت: «می‌‌خواهم که برقصید. باید با کفش‌های قرمزت آن قدر برقصید تا اینکه سرد و رنگ پریده شوید، پوست بدنت چروک شود و مثل اسکلت گردید. می‌‌خواهم که برقصید، از درب تا درب، هر کجا که بچه‌های پُر شر و شور زندگی می‌‌کنند تا با لگد تو را برانند، چون که آن‌ها صدای کفش‌هایت را خواهند شنید و از تو خواهند ترسید. من می‌‌خواهم که برقصید، پس برقص.
~آلْبا~☘️

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲ صفحه

قیمت:
رایگان