بریدههایی از کتاب کفشهای قرمز
نویسنده:هانس کریستین اندرسن
مترجم:اسماعیل پورکاظم
انتشارات:خانه داستان چوک
دستهبندی:
امتیاز:
۲.۴از ۱۴۷۵ رأی
۲٫۴
(۱۴۷۵)
«کارین» در جوابشان گفت: «خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسانها نظر لطف دارد».
rezvan
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
$parya$
«خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسانها نظر لطف دارد».
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
سالن کلیسا به درون میتابید و دقیقاً محلی را که «کارین» نشسته بود، کاملاً روشن میساخت. قلب «کارین» مملو از گرمای عشق و محبت شده بود. روح او از طریق پرتو آفتاب به پرواز درآمده و به آسمان میرفت. از آن پس، هیچ کس از «کارین» دربارهی کفشهای قرمزش سؤال نکرد و او را شماتت ننمود. «کارین» بهراستی از کاری که کرده بود، پشیمان گشته و خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.
saniya
یکروز ملکه گذرش به آن قسمت از مملکت افتاد. ملکه یک دختر کوچک همسن «کارین» داشت که پرنسس کشور محسوب میشد و این زمان به همراهش آمده بود. تمامی مردم روستا از جمله «کارین» قصد داشتند تا برای دیدنش به قصر حکومتی بروند، لذا جملگی بهصورت رودخانهای مواج روانه قصر شدند. در آنجا پرنسس کوچک در یک لباس ابریشمی سفید جلوی پنجرهی قصر ایستاده بود و با تعجب به مردمی که برای دیدارش شتافته بودند، مینگریست. او لباس دنبالهدارش را نپوشیده بود و تاجی از طلا بر سرش قرار نداشت، امّا مثل همیشه کفشهای قرمز زیبا و مراکشی را به پا کرده بود. این کفش بسیار نرمتر از کفشهایی بودند که پیرزن کفاش روستایی برای «کارین» کوچولو دوخته بود. بهراستی هیچ کفش دیگری در دنیا یافت نمیشد تا آن را بتوان با چنین کفشهای قرمز بینظیری مقایسه نمود.
سالها گذشتند. «کارین» اینک به اندازهی کافی بزرگ شده بود تا او را بالغ و مکلف بدانند. او از طرف بانوی سالخورده چندین لباس جدید و کفش نو دریافت داشت تا خود را آمادهی برگزاری مراسم غسل تعمید در کلیسا نماید.
کفاش پیر اقدام به اندازهگیری پاهای کوچک دخترک در اتاق وی نمود
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد.
samar
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما
Daruosh Daruosh
زمانی که «کارین» جلوی محراب کلیسا زانو زد تا بهعنوان بخشی از مراسم تکهای نان مقدس را بر دهان بگذارد و همچنین جرعهای از جام طلایی بنوشد، هنوز هم تمامی فکر و ذکرش به کفشهای قرمز رنگش بود. «کارین» آن چنان در افکار شیرین غرق شده بود که به نظرش رسید در حالی که کفشهای قرمز رنگش را به پا دارد، در حال شناکردن است. او آن چنان مجذوب افکارش شده بود که خواندن سرود مذهبی را فراموش کرد و حتی از خاطرش رفت که خداوند را بهواسطهی نعمتهایش سپاس گوید.
~آلْبا~☘️
مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستانهای کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگیها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
«کارین» به ناگهان فرشتهای را در مقابلش دید که ردایی بلند به رنگ سفید در برداشت و بالهایی بر شانههایش قرار داشتند. فرشته به آرامی بر زمین فرود آمد، صورتش آرام و موقر بود و شمشیری پهن و درخشان در دست فرشته قرار داشت.
فرشته با تحکم گفت: «میخواهم که برقصید. باید با کفشهای قرمزت آن قدر برقصید تا اینکه سرد و رنگ پریده شوید، پوست بدنت چروک شود و مثل اسکلت گردید. میخواهم که برقصید، از درب تا درب، هر کجا که بچههای پُر شر و شور زندگی میکنند تا با لگد تو را برانند، چون که آنها صدای کفشهایت را خواهند شنید و از تو خواهند ترسید. من میخواهم که برقصید، پس برقص.
~آلْبا~☘️
من میخواهم که برقصید، پس برقص.
نویسندهکوچك.
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
در این موقع، یک کالسکهی بزرگ و قدیمی به کنارش آمد که در داخلش بانوی سالخوردهای نشسته بود. بانو نگاهی به دخترک مفلوک انداخت و از روی ترحم به کشیش گفت: «لطفاً به پیشنهاد من توجه نمایید. اگر شما آن دخترک را به من بسپارید، من بهخوبی میتوانم از او مراقبت نمایم».
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
saniya
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود.
🍷bad girl
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود.
Arefeh
قدیمی به کنارش آمد که در داخلش بانوی سالخوردهای نشسته بود. بانو نگاهی به دخترک مفلوک انداخت و از روی ترحم به کشیش گفت: «لطفاً به پیشنهاد من توجه نمایید. اگر شما آن دخترک را به من بسپارید، من بهخوبی میتوانم از او مراقبت نمایم».
«کارین» این ماجرا را شنید و خوشحال
Zahra
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
سائوری هایامی
خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.
خزان
«خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسانها نظر لطف دارد»
MF
«کارین» با شنیدن تقاضای سرباز پیر کفشهای خود را از پاهایش درآورد و تحویل کهنه سرباز داد. سرباز پیر با ملاطفت گفت: «دختر عزیزم، عجب کفشهای رقص زیبایی دارید!»
آن گاه سرباز پیر سریعاً روی زمین نشست. او ابتدا کفشها را برانداز کرد. سپس با کف دست محکم بر پشت آن کوبید تا خاکهایش بریزند. آن گاه با تکهای پارچهی کهنه و فرسوده آن را برق انداخت. بانوی سالخورده در ازای کاری که سرباز پیر انجام داده بود، مقداری پول به او داد. سپس همراه با «کارین» به کلیسا وارد شدند. همهی مردمی که در کلیسا حاضر بودند، به پاهای «کارین» مینگریستند. مردم در تمامی مسیری که از درب کلیسا شروع و به جایگاه سُرایندگان سرودهای مذهبی ختم میگردید، به یکباره به همدیگر چشم دوختند. به نظر میرسید که حتی تصاویر مقدسین روی دیوارهای کلیسا با یقههای سیخشده و رداهای بلند مشکی رنگ نیز به کفشهای قرمز رنگ «کارین» خیره ماندهاند.
توایلایت اسپارکل
«لازم نیست سرم را ببرید، زیرا آن گاه نخواهم توانست از گناهم توبه کنم، ولیکن لطفاً بیایید و پاهای مرا از مچ قطع کنید تا از شر کفشهای قرمزم خلاصی یابم».
«کارین» سپس تمامی ماجرا را برایش تعریف کرد. جلاد پاهای او را به همراه کفشهای قرمزش قطع نمود، امّا کفشها به اتفاق پاهای قطع شده به حالت رقصکنان از آنجا دور شدند، از مزارع گذشتند و به داخل جنگل رفتند. جلاد پاهای «کارین» را بست و در خانهاش به او پناه داد. مدتی گذشت تا بهبودی در پاهای «کارین» حاصل شد و زخمها ترمیم یافتند. جلاد با تلاش فراوان توانست یک جفت پای چوبی و عصای زیر بغل برایش بتراشد. او سپس خواندن سرودهای مذهبی را به «کارین» آموخت. همان سرودهایی که همواره توسط گناهکاران خوانده میشوند تا بخشوده گردند.
Anita Moghaddam💙💙
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در
Ali Tagipour
یک سرباز پیر و مفلوج در مقابل درب بزرگ کلیسا ایستاده و به چوبهای زیر بغلش تکیه داده بود. او ریش بلند و عجیبی داشت که قرمز و سفید به نظر میآمد. سرباز در حالی که سرش را به طرف زمین خم کرده و حالت تعظیم داشت، از بانوی مسن پرسید: «آیا اجازه میدهید تا کفشهایتان را تمیز کنم؟»
«کارین» با شنیدن تقاضای سرباز پیر کفشهای خود را از پاهایش درآورد و تحویل کهنه سرباز داد. سرباز پیر با ملاطفت گفت: «دختر عزیزم، عجب کفشهای رقص زیبایی دارید!»
saniya
محزون ولی امیدوار گفت: «آه خدای من، لطفاً کمکم کنید!»
نرگس کتابخون
«کارین» گفت: «لازم نیست سرم را ببرید، زیرا آن گاه نخواهم توانست از گناهم توبه کنم، ولیکن لطفاً بیایید و پاهای مرا از مچ قطع کنید تا از شر کفشهای قرمزم خلاصی یابم».
«کارین» سپس تمامی ماجرا را برایش تعریف کرد. جلاد پاهای او را به همراه کفشهای قرمزش قطع نمود، امّا کفشها به اتفاق پاهای قطع شده به حالت رقصکنان از آنجا دور شدند، از مزارع گذشتند و به داخل جنگل رفتند. جلاد پاهای «کارین» را بست و در خانهاش به او پناه داد. مدتی گذشت تا بهبودی در پاهای «کارین» حاصل شد و زخمها ترمیم یافتند. جلاد با تلاش فراوان توانست یک جفت پای چوبی و عصای زیر بغل برایش بتراشد.
س.رجب فردی
«کارین، امروز خداوند تو را به حضور پذیرفته و گناهت را بخشیده است».
Anita Moghaddam💙💙
«کارین» آن چنان در افکار شیرین غرق شده بود که به نظرش رسید در حالی که کفشهای قرمز رنگش را به پا دارد، در حال شناکردن است. او آن چنان مجذوب افکارش شده بود که خواندن سرود مذهبی را فراموش کرد و حتی از خاطرش رفت که خداوند را بهواسطهی نعمتهایش سپاس گوید.
Anita Moghaddam💙💙
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
💫🌈Yasaman🌈💫
ارُگ داخل کلیسا در حال نواختن بود.
the good fox
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت.
🧚🏻♀️ Saba🧚🏻♀️
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
قیمت:
رایگان