کتاب ایران، نام دختر است...
معرفی کتاب ایران، نام دختر است...
کتاب ایران، نام دختر است... نوشتهٔ محسن دامادی است. انتشارات چتر فیروزه این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ایران، نام دختر است...
کتاب ایران، نام دختر است... حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۴۰ فصل نوشته شده است. این رمان در حالی آغاز شده است که راویِ اولشخصِ آن از تماشای آسمان آبی در هنگام بیدارشدنش از خواب میگوید و میگوید که آفتاب اُریب میتابید، ساقههای بید با سایههای آن بر روی رنگ کهربایی آجرها بازی میکرد و او محو تماشای همهٔ اینها بود. راوی از شخصیتی به نام «بهمن» میگوید. او خواب بهمن را دیده بود. بهمن فریاد کشیده بود و از نشستن راوی بر روی گنج پرسیده بود و به راوی گفته بود که از دلِ او خبر ندارد. داستان چیست؟ بهمن کیست؟ راوی کیست؟ این رمان را که به قلم محسن دامادی نوشته شده است، بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ایران، نام دختر است... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ایران، نام دختر است...
«همایون بطریِ خالی را به سوی من پرت کرد، مستانه خندید، گفت بردبارِ احمق خبر نداشت ماجرای صاحبخانهٔ یهودی را من برای او درست کردم، گفتم احمق تویی، بابا میدانست، بزرگی کرد به روی تو نیاورد. گفت در اتاقِ بازجویی در تاریکی ایستادم، بردبار مرا ندید، بهمن را با دستبند آوردند، خیلی خراب شد. مامورِ زندان پنج انگشتش را به او نشان داد و رفت. بردبار از بهمن پرسید تو پشتِ فرمان بودی یا همایون؟ بهمن گفت باران میبارید، همه جا سیاه بود، پرسید جریانِ خانهٔ تیمی از کجا آمده؟ جواب نداد، فریاد کشید من پنجاه نفر را دیدم تا پنج دقیقه با تو حرف بزنم، بهمن گفت نمیپرسی چرا همایون کمکم نمیکند؟ گفت نمیخواهم بدانم، گفت همایون از سمن خواستگاری کرد، گفت نمیخواهم بشنوم.
بابا از رذالتهای همایون نگفته بود، آن روزها بیشتر سکوت میکرد. همایون رفت سراغِ یخچال، با بطری تازه برگشت، مثلِ دیوانهها قهقهه زد، گفت بهمن به بردبارِ احمق گفت من قسم خوردم که مشروب را ترک کنم، هر شرطِ دیگری هم باشد، قبول دارم، بردبار گفت دختر را از پدر خواستگاری میکنند، گفت میداند قبول نمیکنید، گفت کاش تو میفهمیدی و بلند شد. بهمن دستِ او را گرفت، گفت کلید آزادیِ من دستِ همایون است، پرسید به دیدنت میآید؟ گفت چند بار آمده، پرسید چه میگوید؟ گفت میپرسد سیگار میخواهی؟
به همایون گفتم نانجیب در حکایتی که گفتی، جز شرافتِ بابا چی بود؟ مستانه خندید، با آنکه سیگاری بود، انگار به لبهایش ماتیکِ سرخ بزند، عادت داشت تند تند لبهایش را خیس کند، گفت بردبارِ احمق که رفت، به بهمن گفتم کلاسِ نمایشِ کاخِ جوانان به دردت خورد ولی قرار نبود به من توهین کنی، گفت بابا باید باور میکرد، حالا ترتیبِ آزادی را میدهی؟ به ریشِ آن الاغ خندیدم که فکر کرد کارهای هستم، گفتم یابو چیزی حل نشده، گفت قول دادی همایون، گفتم سیگار میخواهی.»
حجم
۱۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه