کتاب خدای او
معرفی کتاب خدای او
کتاب خدای او نوشتهٔ فاطمه رستم زاده سرشکه است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب خدای او را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خدای او
«رها، خواهر رامین، کیک تولد مستطیل شکلی را در دست گرفته بود و به سمتشان میرفت. نمیدانم پیراهن بلند ارغوانیاش بیش از اندازه تنگ بود یا پاشنههای کفشش بلند بود، چون با احتیاط زیادی راه میرفت؛ شاید هم بخاطر بزرگی و سنگینی کیکی بود که در دست داشت. آهنگ «تولدت مبارک» پخش شد. همه، همراه با آهنگ از رامین میخواستند شمع سی و چهار سالگیاش را خاموش کند تا صدسال زنده بماند. اگر من بودم این کار را نمیکردم؛ میگذاشتم شمعها آرام آرام روی کیک آب شوند. مگر چه اتفاقی ممکن بود بیفتد؛ اینکه در سن بیست و هفت سالگی بمیرم؟ یا اینکه صدسال عمر نکنم؟ هیچکدام اهمیت چندانی برایم نداشت. تنها چیزی که در آن لحظه اهمیت داشت این بود: نمیخواستم اتفاقی ناگهانی آرامش نسبیام را بهم بزند. برای همین نمیخواستم فردا با پدرم مواجه شوم. تمام فکرم را همین درخواست دیدار نابههنگام و بیدلیل پدرم پرکرده بود.
سیاوش چرا اینجایی؟
رها برشی از کیک را دستم داد و کنارم ایستاد. موهای بلوندش شانههای برهنهاش را پوشانده بود.
یه لحظه گمت کردم.
فکر نمیکردم اینقدر شلوغ باشه.
وگرنه نمییومدی؟
خودمو برای یه جشن خانوادگی آماده کرده بودم.
نگاهی به سراپایم انداخت.
آهان پس بگو چرا اینجوری لباس پوشیدی. لحظه اول وقتی با کت و شلوار رسمی دیدمت تعجب کردم. نگو خودت رو برای برخورد با بابام آماده کردی.
دلم رو خوش کرده بودم از زیر زبون عمو دربیام فردا بابام چیکارم داره.
چیزی شده؟
عقلم به جایی نمیرسه. هرچی این هفته رو بالا و پایین میکنم به چیزی نمیرسم.
لوسترهای بزرگ وسط پذیرایی خاموش شد. دید چشمم به رقص نوری که گاهی روی صورت رها میافتاد، محدود شد. صدایمان میان موسیقی گم شده بود. فرشاد به سمت ما آمد. تنها فرزند عمهام بود. بلوز اندامی قرمزش توی ذوق میزد، حتی بیشتر از کت و شلوار من. دست بزرگ و زمختش را به سمت رها دراز کرد.
افتخار میدید برقصیم؟
تو هم میای؟
فرشاد ابروهایش توی هم رفت و دستش را انداخت. شانهای بالا انداختم و با اکراه همراهشان شدم. همانقدر که فرشاد، رها را دوست داشت، از من بدش میآمد؛ البته این احساس دو طرفه بود.
موسیقی گنگ و نامفهوم شده بود. به گوشهی دنجی از اتاق پذیرایی پناه بردم. با کلافگی کتم را روی مبل انداختم. کراواتم را شل کردم و روی دستهی مبل نشستم و جمعیت را پشت دود اولین پک سیگارم پنهان کردم.
چشمم به میز افتاد. انعکاس چهرهام شبیه پدرم شده بود. شاید آن شبی که مست به خانه برگشت، همین تصویر را توی گیلاس دیده بود؛ یک چهرهی رنجور و خسته که نمیداند با زندگیاش چه کند.
نه سال پیش بود».
حجم
۱۰۲۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۱۰۲۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه