کتاب دوباره فکر کن
معرفی کتاب دوباره فکر کن
کتاب دوباره فکر کن نوشتهٔ آدام گرانت و ترجمهٔ فاطمه رحیمی است. انتشارات نسل نواندیش این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی در باب قدرت دانستن آنچه نمیدانیم.
درباره کتاب دوباره فکر کن
کتاب دوباره فکر کن که چهار بخش و ۱۱ فصل دارد، دعوتی است برای رهاکردن دانستگی و نظراتی که دیگر بهخوبی به ما کمک نمیکند و دعوتی است برای تثبیت خودپندارهمان در انعطافپذیری بهجای یک رویهٔ ثابت. نویسنده باور دارد که اگر بتوانیم در هنر بازنگری مهارت کسب کنیم، برای موفقیت در کار و شادی در زندگیْ موقعیت بهتری خواهیم داشت. آدام گرانت گفته است که دوباره فکرکردن میتواند به ما کمک کند تا راهحلهای جدیدی برای مشکلات قدیم پیدا کنیم و برای مشکلات جدید، راهحلهای قدیم را بازنگری کنیم و این راهی است برای یادگیری بیشتر از اطرافیان و زندگی با پشیمانی کمتر. این نویسنده باور دارد که یکی از نشانههای خرد این است که بدانیم چه زمانی باید برخی از ارزشمندترین ابزارها و بعضی از ارزندهترین بخشهای هویت خود را رها کنیم؛ پس دوباره فکر کنیم.
خواندن کتاب دوباره فکر کن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران روانشناسی عمومی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دوباره فکر کن
«وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟ در کودکی، اصلاً از این سؤال خوشم نمیآمد. از گفتوگو با بزرگترها میترسیدم، چون آنها همیشه آن سؤال را میپرسیدند و هرگز هیچیک از پاسخهایم را نمیپسندیدند. وقتی گفتم میخواهم یک ابرقهرمان شوم، خندیدند. هدف بعدیام، قهرمانی در لیگ حرفهای بسکتبال بود، اما علیرغم ساعتهای طولانی تمرین بسکتبال در ورودی گاراژ خانه، سه سال متوالی از مسابقهٔ گزینشی بسکتبال دبیرستان محروم شدم. هدفم بهوضوح بلندپروازانه بود.
در دبیرستان علاقهٔ زیادی به شیرجه داشتم و تصمیم گرفتم که مربی شیرجه شوم. بزرگترها انتخابم را مسخره کردند: به من گفتند که هدفم خیلی سطح پایین است. در ترم اول کالج، تصمیم گرفتم در رشتهٔ روانشناسی تحصیل کنم، اما هیچ دری را بهرویم باز نکرد، فقط چند در برای بستن به من داد. میدانستم که نمیخواهم یک تراپیست (بهاندازهٔ کافی صبور نبودم) یا یک روانپزشک باشم (به دانشکدهٔ پزشکی کاملاً بیعلاقه بودم). همچنان بیهدف بودم و به افرادی که برنامهٔ شغلی مشخصی داشتند غبطه میخوردم.
پسرعمویم، رایان، از زمانیکه در مهدکودک بود، دقیقاً میدانست که وقتی بزرگ شد میخواهد چهکاره شود. پزشک شدن فقط رؤیای امریکایی نبود، بلکه رؤیای خانوادگیمان بود. جدمان از روسیه مهاجرت کرده و زندگی سختی را سپری کرده بود. مادربزرگمان منشی بود و پدربزرگمان در یک کارخانه کار میکرد، اما درآمدشان کفاف مخارج پنج فرزند را نمیداد؛ بنابراین شغل دوم پدربزرگ تحویل شیر بود. قبل از اینکه بچههایش نوجوان شوند، به آنها یاد داده بود که ماشین حمل شیر را برانند تا بتوانند شیفت تحویل ساعت چهار صبح را قبل از شروع روز مدرسه و روز کاری تمام کنند. وقتی هیچیک از فرزندانشان به دانشکدهٔ پزشکی (یا تحویل شیر) نرفتند، پدربزرگ و مادربزرگم امیدوار بودند نسل ما اعتبار یک دکتر گرنت را برای خانواده به ارمغان بیاورد.
هیچیک از هفت نوهٔ اول پزشک نشدند. من هشتمین نوه بودم و برای پرداخت هزینههای کالج و داشتن گزینههای مختلف برای انتخابرشته، در چندین شغل کار میکردم. زمانیکه مدرک دکترای خود را در رشتهٔ روانشناسی گرفتم، به من افتخار میکردند، اما همچنان امیدوار بودند که یک دکتر واقعی داشته باشند. برای نوهٔ نهم، رایان، که چهار سال بعد از من متولد شد، پیشاپیش عملاً مدرک پزشکی در نظر گرفته شده بود.»
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه