کتاب و...
معرفی کتاب و...
کتاب و... نوشتهٔ امین فرهادی است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب و...
کتاب و... حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که به امام حسین (ع) تقدیم شده است. عنوان برخی از فصلهای این اثر عبارت است از «بعد از فارغ التحصیلی در مکتب عشق»، «اعترافی از جنس حقارت»، «آموزش عملی روح»، «بیابان سیاه روح من» و «فقر ذهنی من». نویسنده در ابتدای این اثر گفته است که آدمها با تولد میمیرند. برخی در رؤیاها زنده میشوند و برخی برای همیشه در دنیا، مردگانی بیش نیستند. او میگوید که مردهای بود که در سرزمین روحش متولد شد؛ سپس از ما میخواهد نگران حرفهایش نباشیم و او را دیوانه نخوانیم. او به آنچه میگوید، ایمان دارد. او هیچوقت نمیتواند به تمام چیزهایی که دوست دارد برسد، ولی میتواند یک چیز را داشته باشد که دلش چیزهای دیگری را نخواهد و همان یک چیز، برایش کافی باشد و کاری کند که دنبال لذتهای دیگری نرود؛ چون غیر از او، لذتهای دیگر بدلی هستند. امین فرهادی یا راوی این رمان میگوید زمین و هر آنچه در آن است، دروغی بیش نیست؛ اگر تو و تو نبودید. شما دو نفر، او را مجاب کردید که دیگر در وجود هستی تردیدی نداشته باشد. او از که و چه حرف میزند؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب و... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب و...
«خانهٔ حسین
(شگفتیهای آفرینش باشکوهاند. خورشید ذوقزده میتابد. روزها، آواز عشق میخوانند و در شب پنهان میشوند و شبها، در زیر نور ماه میرقصند و ستارهها را در دامن خود میریزند. پرتوی فروغ الهی، بر مردمان این کوچه تابیده است و آنها از سرچشمهٔ فروغ، فاصلهای ندارند. قوانین آنها ساده است و تو را بیهیچ سختیای به سرچشمهٔ تابش فروغ میرسانند.)
به خیابان چهارده که وارد میشوی، در انتهای خیابان، کوچهای میبینی به نام کوچهٔ هفت. در آن کوچه حجرههایی زیبا و نورانی قرار دارند.
خوب که دقت کردم، چهارده حجره شفاف و پر از محبت بودند.
منِ سیاه و تاریک، اگر وارد آن کوچه میشدم، تاریخ ننگینی برای مردمان آن کوچه میشدم. بهخاطر همین، تمام این مدت را مخفیانه به تماشا نشستم. اما یکی از حجرهها، به طرز عجیبی، مرا شیفتهٔ خودکرده بود. آن حجره را هرکسی نمیتواند ببیند و در آخرین نقطهٔ کوچه، کنار یک حوض زیبای آب، در زیر سایهٔ یک بید قشنگ و در محفل شاپرکها و قاصدکها ساختهشده بود.
آن حجره بهگونهای بود که همهٔ حجرهها، از هر راهی به آن ختم میشدند و انگار فقط سیزده حجره را میدیدی؛ چراکه آن حجره در قلب همهٔ حجرهها بود.
عظمت سادگیاش به حدی بود که نمیتوانم آن را وصف کنم. انگار کششی عجیب مرا به سمت آن حجره دعوت میکرد، اما من سیاه بودم. من پر از بدی بودم. ولی کشش آن حجره بیشازحدی بود که از سیاهی من بترسد و حتی گودال چهاردهم روح من هم مرا اسیر خود نکرد؛ چراکه نمیتوانست خوبیهای او را معکوس زندگی کند.
ناگهان خود را بیاختیار جلوی آن حجره دیدم. داخل شدم. در و دیوارش به من خوشامد میگفتند و من انگار دردانهٔ عالم بودم. فقط دیوارش شرمندگی خاصی داشت و سرش پایین بود.
کسی در خانه نبود. فقط صفا، صلابت، محبت و هر واژهٔ زیبایی که به ذهنت میرسد، درآنجا مشغول کار بودند.
زبانم بیاختیار پرسید، صاحب حجره کجاست؟ چرا مرا دعوت کرد و خودش در منزلش نیست؟
واژهها اشک میریختند و گفتند: ما هم خیلی کم او را میبینیم.
گفتم: چرا؟ مگر شما جزئی از وجود او نیستید؟
جواب دادند: بله ما همه او هستیم اما خداوند، اکثر اوقات، او را فارغ از هر واژه و وجودی، پیش خود میبرد. خداوند عاشق اوست.
خدا!
خدا عاشق او شده؟
یا للعجب!
اشک درون چشمانم جوشید.»
حجم
۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی