کتاب تهران - ۲۸
معرفی کتاب تهران - ۲۸
کتاب تهران - ۲۸ نوشتهٔ پژمان تیمورتاش است. نشر پیدایش این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی پنج داستان کوتاه ایرانی.
درباره کتاب تهران - ۲۸
کتاب تهران - ۲۸ عنوان مجموعه داستانی نوشتهٔ پژمان تیمورتاش است. این کتاب شامل پنج داستان کوتاه برای بزرگسالان است. این داستانهای بههمپیوسته شخصیتهایی ثابت دارند که همگی در یک محله در پایینشهر زندگی میکنند. برای هر کدام از این شخصیتها یک ماجرای عجیب رخ میدهد. عناوین پنج داستان این کتاب عبارت است از «نیویورک»، «تاکسی برگشتی»، «شب رستگاری لقلقوی خالیبند بیکسوکار»، «میثم کوزت و شیشههای نوشابه تو اون شب برفی میدون تجریش» و «تهران – ۲۸».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب تهران - ۲۸ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره پژمان تیمورتاش
پژمان تیمورتاش نویسنده و فیلمساز ایرانی است که تاکنون چند فیلم کوتاه ساخته و رمان «قبل از مردن چشمهات رو ببند» و مجموعه داستان کوتاه «تهران - ۲۸» را نوشته است.
بخشی از کتاب تهران - ۲۸
«یه جورایی مستی که نشست به جون روباه مکار نطقش باز شد و شروع کرد به خوندن. ما که نبودیم ولی اونهایی که اون شب از دم داروخونه رد شدن و دیدن، میگن یه جوری «چشم من بیا من رو راهی بکن» داریوش رو میخونده که مو به تنت سیخ میشده. پینوکیو هم که کلاً از بابت دماغش رو فاز منفی بوده زارزار گریه میکرده و بعضی از پسوندها رو که بلد بوده همون جوری تو بغض با روباهِ میخونده؛ مثل «اونکه رفته دیگه هیچوقت نمییاد» و «تا قیامت دل من گریه میخواد» و... خلاصهش اینکه اون شب واسه اهل محل به جای گرومپ گرومپ طبل و بوم بوم توپِ سال تحویل، صدا که نمیشه گفت، ضجهٔ روباه مکار جایگزین شد که داشت داریوش میخوند.
یه جورایی وقتی به خودشون اومدن که از مستی رو پاشون بند نبودن و حنجرههاشون از شدت داد زدن و آواز خوندن به خِسخِس افتاده بود. با تهموندهٔ پولی که واسهشون مونده بود، یه ورق استامینوفن گرفتن برای گربهنره که مثلاً یه ذره دردش رو کمتر کنن، با یه چسب زخم که پینوکیو زد جای دماغ نداشتهش تا خیلی تابلو نباشه. از داروخونه که زدن بیرون همدیگه رو بغل کردن و عید رو هم به هم تبریک گفتن. بعد هم جفتِشون از دو ور جدا به راه افتادن. روباه مکار رفت سمت چهارراه و تو تاریکی شب گم شد. پینوکیو هم که کلک پول ژپتو رو کنده بود، عموعباس هم بهش جنس نسیه نمیداد تا برای بابا ژپتوش ببره، قید خونه رو زد و راهش رو گرفت تا همین جوری الکی گوزچرخزنون بره سمت یه جایی که نمیدونست کجاست.
فکر کنم یه جورایی یواشیواش داشت احساس سبکی میکرد. وقتی رسید به پارک یا همون پاتوق خودمون، یه فکری به سرش زد. پیش خودش گفت پینوکیوئه شب عیدِ و ما هیچ سینی از هفتسین تو سفرهمون نداریم، چرا بایسی اینجوری باشه؟ یاد حرفهای اون یارو تو تلویزیون افتاد که سبزه سرِ هفت سین چقدر مهمِ و باعث سبزی زندگی میشه در طول سال. خلاصه شروع کرد به گشتن پارک دنبال یه چیزی که یه چس مثقال هم شده سبز باشه تا نقش سبزی رو لااقل بتونه سر سفره بازی کنه. همینجوری که میگشت چشمش افتاد به ماه که اون شب تو قرص کامل بود. یه جورایی تا حالا محل رو اونجوری ندیده بود. دو قدم رفت جلوتر تا ببینه چقدر به ماه نزدیکتر میشه که دید داره ازش دور هم میشه، یه قدم رفت عقب تا ببینه حکمت این ماه که هرچی میره به جای رسیدن ازش دور میشه چیه. همینجوری اندرخم ماه بود و حکمت راه رفتنش که یهو دید اون گوشهٔ پاتوق، کنار تاب و سرسره، فرشته مهربون با یه لباس سفید بلند نشسته و داره یه شالگردن دراز رو که سرش رو سرسره بود و تهش رو چمن ممنها میدوزه. این یکی فرشته مهربون واقعی بود. نه کبرا مهربانزاده. سرش رو آورد بالا و به پینوکیو گفت: «دماغت چی شده؟» صداش یه جوری بود. پینوکیو گفت: «به فنا رفت... رفتم پیش فرشته مهربون اما اونم سرش شلوغ بود...» فرشته مهربون گفت: «اونکه فرشته نیست. سردته...؟ میخوای این شال رو بندازی گردنت؟» پینوکیو سر تکون داد و گفت: «آره.» فرشته مهربون هم با چشمهاش اشاره کرد که پینوکیو بره پیشش. پینوکیو خواست راه بیفته. اما هنوز پاش رو زمین جفت و جور نشده بود که یهو ریخت پایین. یعنی از اون پینوکیوی لق لقو چیزی نموند جز یه سیر و نیم خاکارهٔ فاسد که کف زمین پخش شده بود.»
حجم
۸۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۸۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه