دانلود و خرید کتاب کورسوی اقبال هومن خسروی
تصویر جلد کتاب کورسوی اقبال

کتاب کورسوی اقبال

نویسنده:هومن خسروی
انتشارات:نشر روزگار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کورسوی اقبال

کتاب کورسوی اقبال نوشتهٔ هومن خسروی است. نشر روزگار این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب کورسوی اقبال

کتاب کورسوی اقبال حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در آن با شخصیت «اقبال» آشنا و همراه می‌شوید. راوی در ابتدای این اثر از دانه‌های ریز عرق می‌گوید که بر صورت این شخصیت نشسته بود. این اثر حاوی زندگی اقبال است. او اهل افغانستان است و بعد از سال‌های سختی که در ایران گذرانده، تصمیم به مهاجرت به ترکیه گرفته، اما با اتفاقی که برایش رخ می‌دهد و نجات پیداکردنش از مرگ، راه جدیدی برای ادامهٔ زندگی در ایران پیدا می‌کند که می‌تواند وضعیت او را زیرورو کند.

خواندن کتاب کورسوی اقبال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کورسوی اقبال

«چند روزی که ماشین آسو خراب شده بود اقبال و آسو هر روز باهم برمی‌گشتند و توی مسیر با هم همکلام می‌شدند. اقبال از یک آدم منزوی و بسته کم‌کم داشت به یک آدم نسبتاً اجتماعی تبدیل می‌شد، حتی با اینکه سر کار اصغر و فرزاد در مورد ارتباطش با آسو و ماشینی که سوار می‌شد متلک‌هایی بهش می انداختند، اصلاً اون رو نمی رنجوند و گاهاً جوابشون رو با شوخی می‌داد. بعد از اینکه ماشین آسو تعمیر شد، با هم قرار گذاشتن که یک روز در میان همدیگه رو برسونند. با هم قرار سینما و رستوران می‌گذاشتند و رابطه‌شون به خوبی پیش می‌رفت.

یکی از روزهای اواخر آبان ماه بود، بادهای پاییزی که مسئولیت جمع کردن برگها از روی درخت‌ها رو داشتن، شروع به وزیدن کرده بودند. اقبال و آسو از سینما برگشته بودند و کنار یک بستنی فروشی که دیگه محل قرار دائمشون بعد از سینما شده بود، توی ماشین نشسته بودند. اقبال در ماشین رو باز کرد تا پیاده شه، باد پاییزی چندتا از برگ‌های زرد و نارنجی رو به داخل ماشین پرتاب کرد، اقبال بی توجه به برگ و باد، رفت سمت بستنی فروشی...

آسو با ذوق شروع کرد به جمع کردن برگهایی که داخل ماشین افتاده بودند... دو سه تاشون زیر صندلی راننده رفته بود، همزمان با برگها یک کاغذ مچاله شده هم توی دستش اومد، کاغذ رو باز کرد و شروع کرد به خوندن:

"سلام، ما در جاده بودیم که ماشین ما با یک تانکر تصادف کرد، جوان شما آمد و من را از ماشین بیرون کشید و نجات داد. دوباره برگشت که بقیه را خارج کند، امّا همه جا آتش گرفت، من نمی دانستم چکار کنم، به خدا هول شدم سوار این ماشین شدم و سریع رفتم، امّا نمیدانم چرا نایستادم، من ترسیده بودم، می‌خواستم به پلیس بگویم امّا نشد، لطفاً من را حلال کنید، اقبال"

اقبال با یک لبخند روی لبش و دو تا بستنی قیفی که با یک دست گرفته بود، در رو باز کرد و نشست داخل ماشین. بستنی آسو رو گرفت سمتش و گفت: بفرمایین...

آسو در یک دستش کاغذ و توی دست دیگه‌اش دو سه تا برگ زرد و نارنجی، بهت زده به کاغذ نگاه می‌کرد. اقبال از بی‌حرکت بودن آسو متوجه شد که اتفاقی افتاده... خم شد سمت کاغذ، با نگاهش به اولین کلمه داخل کاغذ قلبش فرو ریخت... انگار از یک ارتفاع چند صد متری داشت به پایین پرت می‌شد... نفسش به سختی بالا می‌اومد، نگاه خودش هم روی کاغذ قفل شده بود. توی کاغذ تصویر برسام رو دید که وسط شعله‌ها ناپدید شد... اقبال خودش رو به عقب کشید، سعی کرد به زور نفس عمیق بکشه تا از احساس خفگی نجات پیدا کنه، از ماشین پیاده شد رفت چندتا نفس عمیق کشید ولی انگار نفسش تنگتر می‌شد... یکی از بستنی‌ها کمی آب شده بود و روی دستش ریخته بود، رفت سمت سطل زباله و از شر بستنی‌ها خلاص شد...»

ketabcham
۱۴۰۳/۰۱/۰۷

خوب بود

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۲ صفحه

حجم

۹۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۲ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان