کتاب به وقت عاشقی
معرفی کتاب به وقت عاشقی
کتاب به وقت عاشقی نوشتهٔ نسترن علیانی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب به وقت عاشقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به وقت عاشقی
«دیروز عید بود. وارد سال جدید شدیم. راستی! بذارید خودمو معرفی کنم. نسترن هستم. 14 سالمه. توی یه خونوادۀ پایین شهری زندگی میکنم؛ ولی همهچی خوبه. از زندگیم راضیام خدا رو شکر! چند روز قبل با دوستام توی کوچه نشستهبودم که یه پسره از کنارمون رد شد. خوشگل بود. به نظرم آدم بدی نمیاومد؛ من تا اون لحظه به جنس مخالف نگاه هم نکردهبودم، ولی این یکی نظرمو جلب کرد. سه روز گذشت... بیرون بودم اومد رد شد. تو کوچه چند قدمی بالا رفت؛ بعد به پشت سرش که من نشستهبودم برگشت و نگاهی کرد. از خجالت آب شدم. آخه اصلاً من که اهل اینجور صحبتها نیستم. اون روز گذشت. روز بعد با خواهر کوچیکتر از خودم دمِ در نشستهبودیم، اومد رد شد. به خواهرم گفتم: واقعاً آدم باید باهمچین کسی ازدواج کنه؛ خیلی خوشگله! تا یادم نرفته بگم ما تو یه محلۀ کوچیک زندگی میکنیم. همه بیرون تو کوچه میشینن و همه هم رو میشناسیم. دو روزی از اون ماجرا گذشت. درِ خونه رو زدن. یکی از بچه همسایههامون به اسم محمد، یه کارت آورد و گفت: «یه پسره هست که خونۀ فامیلشون اینجاست؛ گفته اینو به تو بدم». کارت رو ازش گرفتم. یه شماره روش بود. زیرش نوشتهبود: سعید. شماره رو حفظ کردم. کارت رو پاره کردم دادم دست پسر بچه و گفتم: «من که اهل این حرفها نیستم!» مطمئن بودم که اگر این کارو نمیکردم قضیه رو به مادرم میگفت. شبا آروم و قرار نداشتم و از فکرش خواب به چشمم نمیاومد. چون خودم گوشی نداشتم با گوشی مادرم بهش پیام دادم: «سلام». جواب داد: «شما؟» نوشتم: «همون که شمارهتون رو دادهبودین به محمد پسر همسایمون». جواب داد: «آها! شناختم؛ خوبی؟»
جواب دادم: «من موبایل ندارم؛ این خط مادرمه. به این شاره اس نده و نزنگ؛ چون گوشی دست من نیست. درضمن، کاری داشتید با من؟» گفت: «از شما خوشم میآد». نوشتم: «ببین! من قراره یه ماه دیگه نامزد کنم؛ چند سالی هست پسر خالهم خواستگارمه، ولی میلی به ازدواج ندارم». جواب داد: «وای! قلبم درد گرفت». خندهم گرفت. دیگه پیام ندادم. هر چند وقت یکبار میآمد رد میشد. من هم همهش تو کوچه مینشستم. تا یادم نرفته بگم، خونۀ عموش تو کوچۀ ما بود. میاومد خونۀ عموش. هرازگاهی پیام میدادم و احوالپرسی میکردم باهاش. مدّتها گذشت... یه روز لابهلای پیامهام نوشتم: «ببین سعید! من باهات حرف میزنم ولی فقط تا قبل از اینکه ازدواج کنم»؛ اونم قبول کرد. البته توی پیامهای بعدیش مدام مینوشت: «بهت عادت کردم و سخته ازت دل بکنم و چه جوری دوریتو تحمل کنم» و خلاصه ازین حرفها. من معتقد بودم به هیچ پسری نباید اعتماد کرد؛ چون مثل روز واسهم روشن بود که این جماعت، دخترا رو گول میزنن. از دوستامم میشنیدم که میگفتن اگه با پسری در ارتباط باشی با زبونبازیاش خامت میکنه و نهایتاً گول میخوری. من مقطع راهنمایی رو در 1/7/91 تموم کردم. تا اون تاریخ، شیش ماهی میشد که با سعید در تماس بودم. مدرسهها که شروع شد به مادرم گفتم: «ثبتنام کنیم»؛ اول دبیرستان باید میرفتم به مدرسهای که توی محلۀ ما نبود. مادرم گفت: «لازم نکرده بری دبیرستان! به اندازۀ کافی سواد داری. قبلاً که میگفتی دوست ندارم برم مدرسه؛ چی شده تغییر عقیده دادی و هوس دبیرستان رفتن کردی»؟ اون درست میگفت».
حجم
۳۰۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه
حجم
۳۰۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه