کتاب دل چشمه گان
معرفی کتاب دل چشمه گان
کتاب دل چشمه گان نوشتهٔ فرزاد ترابی بابااسکندری است. انتشارات نظری این داستان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دل چشمه گان
کتاب دل چشمه گان حاوی یک داستان معاصر و ایرانی است که از فضایی تاریک آغاز میشود. راوی میگوید که چیزی اندامی را تحت فشار گذاشته بود؛ چیزی که از پشت تاریکی و نیستی، پیدا و هست شد. کمکم بر خواننده آشکار میشود که صحبت از پیله و پروانه و سنجاقک است. این داستان درمورد چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب دل چشمه گان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دل چشمه گان
«پروانه بیدرنگ گفت: ها! اون بالا؟! لاکپشت تمام تلاشش را کرد که پروانه با حقیقت روبهرو شود و با گفتن: نه، گوش نده اون بالا هیچی نیست و... سعی کرد پروانه را آرام کند اما پروانه گوش نمیداد و به دنبال حقیقتی که مطابق میلش بود میگشت. احساس خوبش نسبت به لاکپشت از بین رفت و دیگر به حرفهای او توجه نمیکرد. هوایی شده بود و در جای خود به پرواز درآمد و در همین حال و هوا گفت: آره! من اونجا میرم هر طور شده اونجا میرم تا همیشه زنده بمونم. آره! اونجا میرم، پیداش میکنم هر طور که شده پیداش میکنم. من تازه به دنیا اومدم نمیخوام بمیرم؛ نه هرگز.. ناگهان صدایی آمد. تو از اون پیله که اونجاس بیرون اومدی؟ یهو سرها با بهت به سمتی که صدا میآمد چرخید. دوباره صدا آمد. گفتم تو از اون پیلهای که روی اون شاخهس بیرون اومدی؟ پروانه جواب داد، آره، من از اون پیله بیرون اومدم. صدا از طرف آخوندکی در همان حوالی بود که گفت: تو قبلا زنده بودی. پروانه به آرامی در مسیر زیر پای خود نشست با حالت عجیب طوری که بعضی از اندامش مثل خندههای نیمه نصفه بیاختیار حرکت میکرد گفت: من قبلا هم زنده بودم؟ آخوندک گفت: آره، تو قبلا یه کرم بودی، رویای پروانه شدن تو رو به سمت اون شاخه برد. تو عاشق این بودی که پروانه بشی. یادم میاد تا به اون بالا رسیدی خطرات زیادی رو پشت سر گذاشتی. یادمه خیلیا مسخرهت میکردند. اونا میگفتن نگاه کن میخواد پرواز کنه اما داره خودشو تو یه قفس زندونی میکنه. هرکی یه چیزی میگفت اما تو کار خودتو میکردی، وقتی شروع کردی به پیچیدن پیله دورخودت فکر میکردی معجزهای پر از احساس و عشق رخ داده. البته الان که این بال و پر زیبارو میبینم من هم به اعجازِ عشق ایمان آوردم. لاکپشت به آرامی سرش را تکان داد و گفت وای خدای من نه؛
نگاه خیره پروانه نشان میداد که به فکر عمیقی فرو رفته. «حلول روانش در کالبدی دیگر برای او جالب بود با صدای فرو خورده و آرام گفت: ولی من چیزی یادم نمیاد، یعنی من یک بار دیگه توی این دنیا زندگی میکردم؟»
آخوندک گفت: آره دقیقا خاطرم هست که حشرات دیگه تو را راهنمایی میکردند.
پروانه گفت: ولی حشرات الان میگن که عمر کوتاهی دارم.
آخوندک گفت: اینو دیگه نمیدونم.»
حجم
۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه