دانلود و خرید کتاب کله های خالی پاهای برهنه علی ابراهیمی
تصویر جلد کتاب کله های خالی پاهای برهنه

کتاب کله های خالی پاهای برهنه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کله های خالی پاهای برهنه

کتاب کله های خالی پاهای برهنه نوشتهٔ علی ابراهیمی است. انتشارات ویکتور هوگو این داستان ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب کله های خالی پاهای برهنه

کتاب کله های خالی پاهای برهنه در سال ۱۴۰۲ منتشر شد. علی ابراهیمی در بخش ابتدایی این کتاب بیان کرده است که نوشتن این داستان بلند را از سال ۱۳۹۱ آغاز کرده و پس‌از ۱۳ سال به پایان رسانده است. او خنده‌های تلخ، گریه‌های بی‌گناه، خرافه‌های پررنگ، واقعیت‌های محو، سختی‌های محض، آسان‌های دور، تلخی‌های ماندگار، زود دلبستن از سر تنهایی، زودمردشدن از سر بی‌کسی و زندگی با تغییرناپذیرها و تعصب‌ها را از جمله دلایل نگارش این کتاب می‌داند. علی ابراهیمی این داستان را براساس وقایع زندگی خود نوشته است.

خواندن کتاب کله های خالی پاهای برهنه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کله های خالی پاهای برهنه

«بازی را این گونه شرح داد که دوستان باید در چشمان هم زل می زدند و هر کس به خنده می‌افتاد بازی را باخته بود. هر هر کلاس به آسمان رسیده بود و شیرین بانو هم در کلاس می چرخید و با لبخند داوری می‌کرد.

اهل میز ما سه نفر بودند و دو نفر بغل دستی من مشغول زل زدن در چشمان هم بودند و بنده منتظر که جدیت یکی شان از دست برود و بخندد و نوبت این حقیر شود. خلاصه کلاس سرگرم بود که به یکباره خانم نباتی جلوی من خم شد و در چشمان کمسو شده از حیا و خجالت بنده زل زد و فرمود: هرکس بخنده باخته.

بنده با کوهی از خجالت به ایشان نگاه می‌کردم جوری که از ادامۀ بازی ناتوان بودم اما این دل حریص نمی‌گذاشت چشم از چشمان او بردارم. دل صاحب مرده‌ام دست به گریبان من شده بود که مگر دیگر پیش می‌آید که از این فاصلۀ نزدیک به سیاه و سفید چشمش زل بزنی؟ پس یک دل سیر نگاه کن.

آخه د لامذهب او هم جور خاصی به من نگاه می‌کرد و یک جور دل آتش زن پلک می‌زد که هر بار پلک هایش باز و بسته می شد بیشتر به دلم می افتاد که مرا فراتر از یک شاگرد دوست دارد.

من که دیگر از فرط خجالت داشتم مثال شمعی نیم سوخته آب می‌شدم تصمیم گرفتم بخندم و بازی را ببازم.

شیرین بانو وقتی که خود را پیروز میدان دید، ابروانش را اخمالو کرد و نوک زبانش را از میان لبخند لب‌هایش بیرون آورد و گفت: دیدی من بردم؟

آخ قلبم ... هیچ وقت صورت آن روزش را فراموش نکردم چرا که هر وقت که به او فکر می‌کردم عکس زیبایش جلوی چشمانم ظاهر می شد. اگر دست به نقاشی ام خوب بود مطمئناً تابلوی چهره اش را می‌کشیدم و نامش را می‌گذاشتم اخم و ناز.

درسم عالی شده بود و جزء شاگرد زرنگ های کلاس محسوب می‌شدم و البته کلاس ما به لطف زحمات خانم نباتی فاقد شاگرد تنبل شده بود و چه کلاس دلنشینی داشتیم.

به خاطر دارم روزی سکینه خانم زن محمد آقا شیبانی همسایه روبروی خانۀ ما که ذکر خیرش را اول داستان کرده بودم کارت عروسی پسرش علیرضا را به منزل ما آورد. روی کارت نوشته شده بود اوستا حشمت و خانوادۀ محترم.

روز عروسی که فرا رسید، کوچه با لامپ های رنگی ریسه بندی شده بود. عروس و داماد با یک پیکان کرم رنگِ گلکاری شده آمدند. دود از منقل‌های اسپند به آسمان می رفت و عباس قصاب در حال ذبح گوسفند بود. عروس کاملاً سفید پوشیده بود و آقا علیرضا هم کت شلوار طوسی برق برقی تنش بود.

بنده دچار چنان حسادتی شدم که نپرس. یعنی دامادی من هم می رسید؟ من و شیرین؟

مادربزرگم را دیدم که برای خوردن نهار و داروهایش راهی خانه شده بود. من هم فشنگی راه خانه را در پیش گرفتم. آن قدر مهربان و دوست داشتنی بود که مطمئناً کمکم می‌کرد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

حجم

۶۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان