کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده
معرفی کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده
کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده نوشتهٔ محمدجواد دارابی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده
میدانیم که شعر فارسی عرصههای گوناگونی را درنوردیده است. در طول قرنها هر کسی از ظن خود یار شعر شده است و بر گمان خود تعریفی از شعر بهدست داده است. حضور شعر در همهٔ عرصهها از رزم و بزم گرفته تا مدرسه و مسجد و خانقاه و دیر و مجلس وعظ، همه و همه گویای این مطلب است که شعر، بیمحابا، زمان، مکان و جغرافیا را درنوردیده و در هفتاقلیم جان و جهان به دلبری پرداخته است. آمیختگی شعر با فرهنگ مردم و اندیشههای اجتماعی، این هنر را زبان گویای جوامع بشری ساخته است؛ بدانگونه که هیچ جامعهای از این زبان بارز، برای انتقال اندیشههایش بینیاز نبوده است. گاهی شعری انقلابی به پا کرده است و گاه انقلابی، شعری پویا را سامان داده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شعر معاصر پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به تاریکی رهی زن چون سپیده
«زمین و زمانش به آنی کز امرش، به پلکی ز چشمش، برای رضایش،
ز چشم خمارش، به خاری ز پای عزیزش نه! به میخی یا به تیغی به طولی ز ابدای زمانش، شوند چشم خمارش، که جایش دهند، زمین و زمان برایش دهند.
که بعدش، به این کارش کند او افتخارش
که روزی، به جایش، به خاکش، بمالد ز روی مثالش، برایش، شود همان خدایش، که بیند ازش نور ستایش
به توصیف کمم زان ذات اقدس، کَمَک گفتم
یقین دانم من گمراه که کم گفتم،
به وصف بیمثالش ماندهام، چون الکنم من، به شب مانم. چه دانم؟ چون زبانم قاصر است، مثال لالیام، کورم چون شَوَم، به توصیف کمش!
یا که غره چون شوم یا ستایم به متنم، به شرمی بگیرم دو دستی، سرم!
خلاصت کنم، رهایت کنم یا صدایت کنم! چه دارم و چه ندارم و یا چه! نمیدانم
کجا بودیم؟ کجا هستیم؟ جدا هستیم؟ فنا هستیم، چرا سربههوا هستیم
گرفتی مطلبم؟! یا نه؟
تو ای یارم، همه جانم، قرین جسم بیروحم توانی؟
که گویم راز خود بهر تو ای دانا به اسرارم،
چنین خوارم، چنان زارم که بیزار از همه کارم.
مرا این حالتم، علت بباشد
ز یک ترسی، به اسراری رسیدم
ز بعدش، به دورش، چون یک پیله تنیدم
رهیدم، دویدم، خزیدم، پریدم، ولی نا گه به رازش من رسیدم
کزش ترسی ندارم!
بهیکباره به این نکته رسیدم: وَه! پلیدم! وه پلیدم! وه پلیدم!
بهیکباره به گوشم این شنیدم، تو چون گویی درونم اینچنین گفت،
تو گویی چون به دریا، این تنم شست
تو ای موجودِ از خاکت هم آلود، که غرق در گناهی چون شب و روز
گرت گویم چگونه سویم آیی؟
نشانش اینکه خوف از من نمایی
سراسر تن به خاک آغشته گردان، همه اسرار عالم پشته گردان
ز بعد این ندایش شاد گشتم
سبکبالان به سویش باز گشتم
بهسان عاشقی دیوانه گشتم
به دورش بالزنان، پروانه گشتم
با احساسی عمیق آکنده از شرم،
به خود گشتم برایش، خاک گشتم
تا برایش خاک گشتم، پاک گشتم
من از خاکم! چرا پاکم؟!
من از خاکم! چرا پاکم؟!
گمانم این بدانم چون، شنیدم یا شنفتم.
پیامش را بدیدم، کلامش را بخواندم
چون به جانم، آن گمانم.. صد هزاران بار شنیدم
که آغازم، فقط من خاک بودم
ز سِرَّش، به علمش نام گشتم
به وقتی، به دستی، غلت خوردم
به دُری، چو مومی، به امری، به آنی، و شاید به پلکی
به لطف آیهی: کُن فَیکونی
به نوری! ز انوار وجودش، به آنی روز گشتم....
نگاهی بر من از مهرش بینداخت!
به یک جمله ز انوار وجودش، همه خاکم به یکجا نور پاشید
ز رحمانش مرا آدم صدا زد! تو گویی نقش خاکم بر سماء زد
بگفتا: به! چه خلقی آفریدم! مرا احسن بباید باشد این دم
کزین پس نام او آدم نهادم
که اشرف بر تمام مخلوقین است
وظایف بر همه است این دم سجودش
همه امرش شنیدند، سجده کردند
که بر خاکش همه بر خاک گشتند
چون عاشق بر رخش بیتاب گشتند
به امر حق همه، بر خاک گشتند
در این جمع پیشانی به خاکها
نمایان از میان جمع برخاست!
منم! ذاتم ز گرما آتشین است
ز کارت خالقم! غم در کمین است!!
منم آتش، کنم خاک را ستایش؟!
تو ای خالق! مرا آگاهیام ده
به این کارت مرا اغناییام ده
جدا از جمع یارانت شدیم ما؟
رها از هرکه انسانت شدیم ما؟»
حجم
۴۷۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۱ صفحه
حجم
۴۷۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۱ صفحه