کتاب آستین های رنگی
معرفی کتاب آستین های رنگی
کتاب آستین های رنگی مجموعه داستانی نوشتهٔ تایماز افسری است و نشر نی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آستین های رنگی
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
کتاب آستین های رنگی مجموعه چند داستان کوتاه از این قرار است:
خاک پری
کله پاککن
آستینهای رنگی
آسانسور
قصه خرسی که جیپ قرمزش را بزخر کرده بودند
روشنیهای کج (ایزراییل)
پرندهباز
شام دوستانه
خواندن کتاب آستین های رنگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آستین های رنگی
«من فکر میکنم یک حشره روی یک برگ ساده سبز کمرنگ همانقدر غمگین است که چشمهای سارا. من اینطور فکر میکنم. من فکر میکنم دوربینها و مدادها، کمربندها و سینهبندها همه غمگیناند. حتی بعضیوقتها میبینم که سرشان را گذاشتهاند روی زانویشان که یعنی «برو حوصله ندارم».
«صبحبخیر.»
«صبحبخیر.»
صبحها پدرم با مادرم یک بویی شبیه بوی لیمو میگیرند. من حوله زردم را انداختهام روی شانهام و سعی میکنم روی پوست گردنم احساسش نکنم. پدرم پشت میز صبحانه نشسته و روزنامه میخواند. میروم روبهرویش مینشینم. مادرم جلوی گاز بالای سر قهوهجوش ایستاده. این روزها نمیدانم یک حالی دارم انگار که همهاش میخواهم فریاد بزنم: «برادرانم! با خون عزیز گرمی که توی رگهایتان میچرخد، چقدر همه شما را میخواهم. من دیوانهام.»
پدر میگوید: «مجلس دیگه با پشم هیچ فرقی نمیکنه، مردم چی میشن پس؟»
مادر میگوید: «یه دوره دست ما بود، حالا نوبت اونهاس. از اولش هم معلوم بود این سری چی میشه.»
پدر از بالای روزنامه نگاهم میکند.
«تو چرا صبحانه نمیخوری؟»
«منتظرم مامان قهوه بیاره.»
مادرم میگوید: «این قهوه نیست عزیزم، یه جور قارچه. مال جوونی و این حرفها. میخوری؟»
پدر میگوید: «بخور! بد نیست. قارچ ساقه یه گیاه چینیه. دیروز مستر هانگ برام آورد شرکت. سفارشاشونو تحویل دادیم، رفتن.»
مادر قهوهجوش را از روی گاز برمیدارد میگیرد جلوی صورتم. یک مشت رشتههای کدر به هم تنیده توی یک مایع زرد رقیق شناورند.»
حجم
۶۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه