کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد
معرفی کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد
کتاب یک آپوریا، مطلق گردید، هیچ شد نوشتۀ عباس صفوی در انتشارات سیب سرخ به چاپ رسیده است. این کتاب ترکیبی از چند متن و حاصل تجربۀ ۴سالۀ نویسنده از درگیر شدن با پرسشهای بنیادین است. متنها بر اساس این مسیر فکری مرتب شدهاند و چنانکه نویسنده میگوید کتاب، داستان دستکاری پرسپکتیو روایی مؤلفی است که به کما رفته.
درباره کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد
مجموعه متن یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد حاصل تجربۀ ۴سالۀ نویسنده، عباس صفوی، از درگیر شدن با پرسشهایی است که پرتلاطمترین دورۀ زندگی او را رقم زدند. نوشتهها نیز بهترتیب مسیر فکری او آمدهاند و عنوان آنها عبارت است از: جیغهای تاریک، مرز، آشوب، واسازی یک حادثه، ژاژخاییدن یا خاییدن ژاژ [؟ مسئله این است.]
این پرسشهای مبهم، همانهایی هستند که برای هر انسانی پیش میآیند و بیآنکه پاسخی برایشان پیدا شود او را در خود میبلعند. پرسشهایی چون جبر، اختیار، وجود، مرگ، زمان و... . فضای متنهای کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد با توجه به این موضوعات در تعلیق و برزخ سیر میکند. عباس صفوی اولین متن را با نگاهی هستیشناسانه آغاز کرده و آخرین متن را با دیدگاهی زبانشناسانه به پایان برده است.
شخصیت این داستان با پرسشها و سردرگمیهای خود داستانش را آغاز میکند. این پرسشها در نهایت او را به حیطۀ زبان میکشاند در حالی که همان پرسشها و ابهامها را دارد. در عنوان کتاب، یک اپوریا، مطلق گردید، هیچ شد چنانکه مشخص است زمان جریان دارد و این مجموعه برای نویسنده یک آپوریا است؛ آپوریا در معنی سردرگمی یا بلاتکلیفی. آپوریا یا سردرگمی دستنخورده میماند و تنها زمان در آن جریان دارد.
ویژگی مهم داستان این است که چنین ابهامها و پرسشهایی در چهارچوب یک روایت داستانی و فرمهای مختص به آن قرار گرفته است. خواندن این متنها خواننده را به فضای موقعیت انسان کنونی میکشاند. انسانی بیهویت در جهانی از واژهها و تصاویر مبهم و سرگردان. جهانی که مرز میان خودآگاه و ناخودآگاه مخدوش شده و انسان نمیداند زنده است یا مرده.
خواندن کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک آپوریا مطلق گردید، هیچ شد
«پاهای برهنهاش از لبهی گاری تاب میخورد. امروز بعضی چیزها فرق داشتند که عادی بود. خواب، امروز او را بازیچهی دست خودش کرده بود. همیشه میکرد. این کارتن جدید زیر کمرش هم نرمتر از قالی بود. سایهی گونیای که بالای سرش ایستاده تا زیر دماغش را میپوشاند. وقتی بلندش کرد و روی گاری گذاشتش چندتا قوطی قرمز از تویش به او چشمک زده بودند. دو پلکش مثل دو قطب ناهمنام داشتند سمت هم کشیده میشدند. نگاهش که داشت سمت بالا میرفت حائلی بین آنها میساخت. ابرها شبیه پنبههای کلفت و ضخیم داشتند از دو طرف میآمدند. حس کرد چیزی توی دلش لبریز شد و سر رفت. میدانست پنبه چیست. وقتی پدرش پیکنیک را به او داد تا را توی اتاق مشداصغر ببرد یک گلولهی سفید که از گوشهی پارهی تشک بیرون زده بود چشمش را گرفت ولی مشداصغر مثل جن ظاهر شد و فحشی به مادرش داد و پنبه را از دستش بیرون کشید و آشنایی او با پنبه ناقص ماند.»
حجم
۵۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه
حجم
۵۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه