کتاب نزدیک تر از من
معرفی کتاب نزدیک تر از من
کتاب نزدیک تر از من نوشتهٔ محمد بلوچ است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب نزدیک تر از من
رمان حاضر روایت زندگی دو خانواده را بیان میکند. زمانی که از هر دو خانواده فرزندی چشم به دنیا گشودند، اسمهایشان را روی همدیگر میگذارند تا وقتیکه به سن ازدواج رسیدند، با یکدیگر عروسی کنند. در این میان زمانیکه به سن تلکیف رسیدند، سلین (شخصیت دختر) داستان با خانوادهاش برای شغل پدرش مجبور به ترک شهرشان میشوند. بعد از مدتی سلین عاشق پسری دیگر میشود که وقتی آرسین (شخصیت پسر داستان) متوجه میشود، سعی میکند سلین را قانع کند که بدون او نمیتواند زندگی کند. در این میان آرسین مادرش را از دست میدهد و پدرش او را از خانه بیرون میاندازد. آرسین تصمیم میگیرد پیش سلین برود تا به هر طریقی او را از ازدواج بازدارد، وی شروع به خوانندگی میکند که بعد از مدتی آهنگهایش طرفدار پیدا میکنند و همه بهدنبال شخصیت واقعی او هستند که بعد از چند سال تومور مغزی میگیرد. دکترها و دوستانش سعی میکنند از خوانندگی منعش کنند، اما کسی نتونست جلویش را بگیرد تا اینکه…
خواندن کتاب نزدیک تر از من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نزدیک تر از من
«داستان از آنجایی شروع شد که به سن هفتسالگی رسیدم، سنی که در آن با عروسکها و گلولای بازی میکردم، در اون روزها که همبازی پسر نداشتم، با دختر همسایه که منزلشون بغل منزل ما بود و دو سال ازم کوچیکتر بود که هنوز نمیتوانست خوب حرف بزنه، بازی میکردیم… تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدم و پا به ۱۶سالگی گذاشتم، دختربچه همسایهمونم به ۱۴سالگی رسیده بود، در اون ایام مدرسه ما دوشیفتی بود، شیفتی که ظهر ما پسرها میرفتیم و شیفتی که صبح دخترها میرفتن…
طی ایام هفته که دختر همسایه از مدرسه برمیگشت و من که بهطرف مدرسه میرفتم، چشم تو چشم سلامکنان و لبخندزنان از کنار یکدیگر رد میشدیم و من در همین اویل بود که احساس وابستگی داشتم، شاید دوستداشتن و وابستهشدن برای من خیلی زود بود، اما دله دیگه، سنوسال نمیفهمه…
بعد از دوران ۱۶سالگیم خانوادهام کمکم متوجه احساس من شده بودن، توی یه مهمونی این صحبت از طرف مامانم مطرح شد که دخترتون عروس ماست، مبادا کسِ دیگهای بیاد نشونش کنه ها… چنان ذوقی کردم که فقط خندیدم و سرمو پایین آوردم، اما دختر ۱۴ساله با جثه نحیفش خودشو به سکوتی واداشت و فقط ته لبخندی زد…
بعد از مدتی بهخاطر شغلی که پدر همسایه داشت، مجبور به ترک شهر و راهی سفری به شهرستانی دیگر شدند، با رفتنشون به شهری دیگر، دیدوبازدیدهای ما کمتر که نه، بلکه هرماه با همدیگه رفتوآمد داشتیم… اما ما بهخاطر تهیدستبودنمون نمیتونستیم هرماه بار سفر ببندیم و این شد که رفتوآمدها یکطرفه، دیدوبازدیدها از هرماه به یک سال ختم شد…
سالی یهبار اونا میاومدن و سالی یهبار ما میرفتیم، این رو هم اضافه بکنم که پدر من با پدر همسایه از بچگی باهم در یک محله بزرگ شدن و رابطه اخوت و برادری باهم داشتند… و اما بعد از گذشت چند سالی قصه دوستداشتن سلین نزد خانوادههامون کمرنگتر شده بود، به هر طرف که نگاه میکردم، به هرجا که میرفتم، سلین تو ذهن من بود… موقع خواب و بیداری، راهرفتن، تناولکردن و... هیچجوره نمیشد که بهش فکر نکنم؛ انگار نیمهای از وجودم بود، همیشه یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه، میرفتیم تو باغمون و کلی باهم حرف میزدیم…
از آینده، عروسی تا اسمگذاشتن روی بچهی نداشتهمون… و کلی میخندیدیم تا اینکه یه روز بهش گفتم…»
حجم
۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه
حجم
۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه