کتاب گلپری
معرفی کتاب گلپری
کتاب گلپری نوشتهٔ نگین مردانی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب گلپری
کتاب گلپری برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و درمورد دختری بزرگشده در خانوادهای سختگیر و متعصب است که بهاجبار پا روی دلش گذاشته و تن به وصلتی میدهد که بهخیال بزرگترها بهترین انتخاب است. این انتخاب، گلپری را وارد ورطهٔ دردناک و سختی از زندگی میکند تا بین مادربودن و عاشقبودن یکی را انتخاب کند. گلپری، دخترک سادهٔ این رمان ایرانیْ نه صاحب چشمهایی رنگین و گیراست و نه ثروت کلان بادآورده و مال پدری. او دخترکی ساده و بیآلایش، درست از جنس خاطرات نهچندان دورِ تکتک زنان ایران است. با او همراه شوید. این رمان ۱۳ فصل دارد.
خواندن کتاب گلپری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گلپری
«نگاه ذوقزده و سرخوشم رو از میز باسلیقهای که معصومه به کمک دخترهاش چیده بود، گرفتم و قدرشناسانه بغلش کردم.
ــ معصوم، من اگه تو رو نداشتم، چیکار میکردم؟ زحمت همهٔ اینا افتاد گردن خودت و دخترات. ایشالا واسه عروسیشون جبران کنم!
ــ چی میگی دختر؟! حالا انگار چیکار کردم! من که بیکارم، جای اینکه تو خونه بشینم در و دیوار رو نگاه کنم، اومدم بساط تولد هما رو چیدم... والا که لازم نبود مرخصی بگیری، ببین همهچی حاضره. علی و امیرعباسم رفتن کیکش رو بگیرن. ارسلانخان هم با هدیه رفتن سراغ نوراخانم.
همونجور که دکمههای کتم رو باز میکردم، راه افتادم سمت اتاق و سعی کردم بلندبلند حرف بزنم که صدام به گوشش برسه.
ــ مرخصی نگرفتم که! دم عیده، والا هیچکس نیومده بود... ما هم دیگه مجبور شدیم مدرسه رو تعطیل کنیم.
اواخر اسفند ماه سال چهلونه بود و تولد هجدهسالگی دخترم، هما. تولدی که ارسلان از ماهها قبل واسهش برنامه ریخته بود و حسابی واسهش ذوق داشت.
هولهولکی لباسهام رو عوض کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. زهرا و فاطمه صدای موزیک رو اونقدر زیاد کرده بودن که حس میکردم شیشههای پنجره میلرزه.
ــ پری، مریمم دعوت کردی یا نه؟ دوباره مهینخانم نیاد ببینه دخترش نیست، قشقرق راه بندازه!
از تو آینه نگاهش کردم. سرش رو از لای در کرده بود تو اتاق و نگاهم میکرد.
ــ من که نه، ارسلان دعوتشون کرده. هرچقدر این بشر صلحطلبه، من کینهایم. نمیتونم بدیهاش رو فراموش کنم، حالا هرچقدر شما بگید خواهرمه و همخونمه.
نفسش رو پرحرص داد بیرون و همونجور که میرفت سمت سالن، زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم.
با صدای زنگ در حیاط آخرین نگاه رو به صورتم توی آینه انداختم. من دیگه اون گلپری هفدهسالهٔ معصوم و مظلومی نبودم که هرکسی هرجوری که دلش میخواست، باهاش تا میکرد. حالا من زنی بودم در آستانهٔ سیوششسالگی که تارهای موی سفید زیادی لای موهای سیاهش جا خوش کرده و خط اخم ظریفی روی پیشونیش نشسته بود.
ــ هنوزم عین همون روز اولی که دیدمت، معصوم و دلربایی گلپریخانم.
با خنده برگشتم سمتش. ارسلان حتی فکر توی سرم رو هم میخوند.
ــ چقدر دیگه میرسه؟
کنارم جلوی آینه وایستاد و گره کراواتش رو محکمتر کرد.
ــ چیزی نمونده. به احتساب هر روز، تا پنج دقیقهٔ دیگه اینجاست.
نفس عمیقی کشیدم و از توی آینه زل زدم به تصویرم کنار مردی که طعم عشق و زندگی رو بهم چشونده بود.
ارسلان سعادت! مردی که به گفتهٔ خودش، من و دخترم، همای سعادتی بودیم روی شونههاش؛ ولی هر دومون هم خوب میدونستیم تنها پرندهٔ واقعی خوشبختی خودش بود و دل مهربون و صافش.
دستی کشید تو موهای سفیدش که حسابی جذابترش کرده بود و گلوش رو صاف کرد.
ــ دیگه امروز وقتشه گلی.
لبخند پراطمینانی به روش زدم و چشمهام رو، روی هم فشار دادم.
ــ عمهگلی... عموارسلان، بدویید، هما اومد.
با صدای امیرعباس که از هیجان بالاپایین میپرید، لای پلکم رو واکردم. ارسلان با خنده دستم رو گرفت و کشوند سمت پذیرایی.
ــ بدو گلی تا این ولیعهد خاندان محمدی با جیغ و دادش تموم نقشههام رو نقشبرآب نکرده!
منظورش از ولیعهد، پسر علی و معصومه بود که بعد از کلی راز و نیاز و دواودرمون دنیا اومده بود.
خندیدم و پشتسرش دویدم. همهٔ مهمونها اومده بودن و به دستور ارسلان حتی صدای نفس کشیدن هم از کسی درنمیاومد.
با لبخند کنار ارسلان و هدیه، درست روبهروی در ورودی وایستاده بودیم تا بهمحض ورودش غافلگیرش کنیم؛ ولی هرچی صبر کردیم، نه خبری از صدای پاش اومد و نه در باز شد. دیگه کمکم داشتم نگران میشدم که صدای جیغش از پشتسرمون پیچید تو خونه.»
حجم
۴۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه
حجم
۴۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه