دانلود و خرید کتاب ایشکا شیوا عارف
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب ایشکا

کتاب ایشکا

نویسنده:شیوا عارف
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ایشکا

کتاب ایشکا نوشتهٔ شیوا عارف است. انتشارات کتابسرای میردشتی این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب ایشکا

کتاب ایشکا برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که دومین رمان منتشرشده به قلم شیوا عارف است. به‌گفتهٔ «علی دهباشی» دستمایهٔ اصلی نویسنده در این رمان، عشق است؛ مضمونی که نویسندگان فراوانی بر اساس آن، داستان و رمان نوشته‌اند. شیوا عارف در بستر عشقی تاریخی و اسطوره‌ای در شاهنامه، بنای رمانی سترگ را ریخته است که پس از پایانش آرزو می‌کردم ای کاش ۱۰۰۰ صفحهٔ دیگر نگاشته بود. گفته شده است که شیوا عارف به‌خوبی توانسته است با ضرباهنگ داستان، ما را به اعماق تجزیه‌وتحلیل روح و روان دو انسان ببرد که گاه در بستر تاریخی و اسطوره‌ای شاهنامه پیوند می‌خورند و ما را درگیر تجربه‌ای می‌کنند که بی‌تردید فراموشش نخواهیم کرد. این نویسنده با برگزیدن زبان و گویشی خاص، افزون بر حفظ نثر خود، در بخش‌های تاریخی شاهنامه نوآوری داشته است. این رمان ایرانی ۳۹ فصل دارد.

خواندن کتاب ایشکا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ایشکا

«امروز جمعه است... از صبح کمی سرم درد می‌کرد... پیروز از صبح رفته بالای سر کار ساختمان... بعد از کار هم قرار بود که برود منزل مادرش... خانم پرورش برای شام، من و پیروز را دعوت کرده بود، اما من سردردم را بهانه کردم و نرفتم... تازگی‌ها خیلی اخلاقم بد شده... سفر به گذشته همهٔ زوایای زندگی‌ام را تحت‌الشعاع قرار داده... مدتی طولانی است که سفر نرفتم... دنبال فرصتی بودم که تنها باشم و دوباره به گذشته سفر کنم... به همین دلیل، از پیروز خواهش کردم که تنهایی برود دیدن خانواده‌اش... گفتم می‌خواهم کمی در خانه بمانم و استراحت کنم... صبح از داروهای مُسکنی که دکترم برایم تجویز کرده بود خوردم و کمی خوابیدم... ظهر بیدار شدم... برای ناهار دم‌پختک درست کردم... چند لقمه غذا خوردم و دوباره کمی استراحت کردم... سردردم کمتر شده بود... پیروز بعدازظهر بهم زنگ زد تا هم حالم را بپرسد و هم اینکه بگوید که رفته خانهٔ مادرش...

آخیش!! خیالم راحت شد... پیروز رفت خانهٔ خانم پرورش و می‌دانم که تا بعد از شام برنمی‌گردد... بدوبدو رفتم سراغ گنجهٔ لباس‌هایم و ظرف گیاه سومَه و انگشتر نگین‌سورمه‌ای را برداشتم و رفتم آشپزخانه... اول، یک دمنوش سومه برای خودم درست کردم و بعدش انگشتر را دستم کردم... در انگشت وسطی دست راستم... دوباره هالهٔ سورمه‌ای دیدم... دوباره در امواج سورمه‌ای غوطه‌ور شدم... دوباره چرخیدم و چرخیدم خلاف جهت عقربه‌های ساعت... دوباره به سمت پایین کشیده شدم... دوباره از گرداب قیف‌مانند عبور کردم و خودم را در حیاط عمارت قدیمی دیدم... همه جا تاریک بود... سکوتی محض... آسمان پر از ستاره بود... کنار حوض وسط حیاط ایستادم... چشم چرخاندم... سیاهی بود و سیاهی... خوف کردم... وای!! من فوبیای تنهایی و تاریکی دارم... اینجا که خبری نیست؛ برای چی اومدم؟!! می‌ترسم... می‌ترسم... صدایم را انداختم در گلویم... داد زدم: «منیژه بانو! منیژه بانو! کسی اینجا نیست؟» از ترس، به خودم می‌لرزیدم... می‌خواستم برگردم به زمان حال... دنبال نور سفید می‌گشتم... هراسان به پشت سر برگشتم... منیژه بانوی بلندبالای رعنا و فریبا را مثل دفعهٔ پیش، پیچیده در چادری مندرس دیدم... بدون سربند... با پاهای برهنه... با چشمان دودوزَنش، خیره به صورتم نگاه می‌کرد: «چه پیش آمده؟! مرا صدا می‌زدی؟»

با دیدن منیژه بانو، کمی آرام شدم: «اومدم ببینم شما رو... اما نبودید... همه جا تاریک و سوت‌وکور بود... ترسیدم... من از تاریکی می‌ترسم...»

منیژه بانو با نگاهی ملالتگر، رفتارکودکانه‌ام را تماشا می‌کرد... با صدایی بغض‌آلود گفت: «اما روزگار درازی است که تنهایی و تاریکی همدم من است...»

بعد، انگار از این وضعیت، حوصله‌اش سر رفته باشد، لبهٔ حوض نشست... رفتم کنارش و لبهٔ حوض نشستم... با لحنی صمیمی گفتم: «از صحبت‌کردن با شما لذت می‌برم... دلم برای شما تنگ شده بود... بی‌صبرانه منتظر بودم که دوباره شما رو ببینم و بقیهٔ ماجرا رو برام تعریف کنید...»

منیژه بانو چشم دوخت به دوردست... آهی از حسرت کشید و با گویش خاص خودش شروع به تعریف کرد:

چون هنگام رفتن فراز آمد، دیدم که نمی‌توانم بیژن را بگذارم و بروم... به دیدار بیژن نیازمند گشتم و پرستندگان را فرمودم که داروی هوش‌بَر در جام بیژن ریختند و بدو دادند و چون بیژن آن را بخورد، از هوش برفت و سر بر زمین نهاد و بخفت... پس بفرمودم تا کجاوه‌ای دوسویه بر هیونی نهادند که در یکی خودم برنشستم و در دیگری، پهلوان خفتهٔ ایران را خوابانیدم و کافور و گلاب بر آن ریختند و راه پایتخت توران را گرفتیم و برفتیم. چون به نزدیکی شهر توران رسیدیم، چادری روی مرد خفته افکندیم و شباهنگام، نخفته به کاخ منش بردیم و با بیگانگان این راز را نگفتیم و جای خواب در ایوان بیاراستیم و خفته‌مرد را در آن جایگه گذاشتیم. چون از این بپرداختیم، مرا به بیداری بیژن شتاب آمد و بفرمودم تا داروی هوش در گوش بیهوش ریختند. چون بیژن به هوش آمد، با خداوند رازی گفت که ای کردگار بلند، مرا از ایدر رهایی نخواهد بودن، مگر اینکه تو کین مرا از گرگین بستانی و نفرین مرا به گوش او برسانی که او مرا بدین بد رهنمون گردید... به بیژن بگفتم که دل خویش را شاد دار و از کار نیامده یاد مکن که برای مردان هر گونه کار زیبنده است، گهی رزم و گاه بزم... اگر شاه توران از کار تو آگاه شود، جان شیرین را به پیشت سپر خواهم کردن... هر دو بر خوان بنشستیم و از هر سوی، پریچهرگان را خواستند و دخترکان رودها را برداشتند و شب و روز را به شادی می‌گذراندیم... یک هفته بر این روزگار گذشت... نرمک‌نرمک داستان به گوش دربان کاخ من رسید... دربان رازهای پنهان را بازجست و ژرف نگریست و پژوهش کرد که او کیست و از کدام شهر است و چرا به توران‌زمین آمده است... از پس پرده به‌شتاب، خویش را به شاه توران رساند و بدو گفت که دخترت جفت برگزیده است... شاه توران از خداوند یاد کرد و سخت برآشفت و بر خود بلرزید و از دیدگانش سرشک‌خونین فروریخت و این داستان را خود گفت: «کسی که بر جای پسر، دختر دارد، اگر شاهِ تاجدار نیز باشد، بداختر است!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۱۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

حجم

۳۱۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

قیمت:
۱۵۹,۰۰۰
تومان