کتاب سرخی بعد از سحرگه
معرفی کتاب سرخی بعد از سحرگه
کتاب سرخی بعد از سحرگه نوشتۀ مهناز رضایی (لاچین) و حاصل ویراستاری گودرز پایکوب است. انتشارات سیب سرخ این کتاب داستان را روانۀ بازار کرده است.
درباره کتاب سرخی بعد از سحرگه
کتاب سرخی بعد از سحرگه داستان خانمی است که مادر خود را بدون آنکه متوجه بشود، گم میکند. او خیلی وقت است که خبری از پدر و برادر خود ندارد، حتی خبری از زنده یا مرده بودن آنها ندارد، ولی روی رایانۀ خود پیامی ناشناس دارد که نمیداند از چه کسی است. او آرزو میکند «فریبز» (یعنی برادرش) باشد.
خواندن کتاب سرخی بعد از سحرگه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرخی بعد از سحرگه
«مادر گم شده یک ماه میشود...
چطور چنین چیزی را برایش بنویسم؟ بنویسم فریبرز جان بعد از سالها که نمیدانم از کی و از کجا آدرس رایانامه من را گیر آوردی و پیغام دادی؛ خوشخبری دارم؟! اصلاً شاید یکی اشتباهی رایانامه فرستاده... شاید هم خودش فرستاده؛ راه پاک کند تا رابطهاش با خانواده دوباره برقرار شود.
امید تنها چیزی است که این روزها به آن احتیاج دارم. سختدلم میخواهد باور کنم آن کسی که پشت رایانه نشسته، فریبرز بوده و خواسته جویای حال خواهرش بشود. او که نمیداند چه خواهری دارد؛ خواهری که از عهده نگهداری مادر برنیامده. کاش راهی بود که آدم از خودش فرار کند، برود جایی که نه برادر پیدایش کند، نه شوهر، نه هیچکس دیگر.
برایش بنویسم دم غروبی آخرهای آذر، سر خواهرت گرم تبلیغ پوشک بچه بوده که یادش میافتد از صبح مادرت را به حال خود رها کرده و سراغش نرفته پوشکش را عوض کند؟
انگار همین حالاست که یکباره دلهره به جانم میافتد، پماد سوختگی را از پشت تلویزیون قاپ میزنم و میدوم سمت راهپله نمور زیرزمین.
از وقتی مادر و خرت و پرتهایش را به زیر زمین بردم مجبور شدم این راهپله را تحمل کنم؛ چاره نبود... بی چراغیاش را که برزو زیر بار نمیرود اشکال سیمکشی پوسیدهاش را رفع کند و میگوید کار من نیست؛ نم دیوار بی روکشش را و آن مارهای مرموزی که میخواهند جانم را بالا بیاورند.
پایین دویدم بیچاره بیزبان آن پایین افتاده بود؛ به امید دخترش، خیر سرم. تند از راهپله خودم را انداختم توی گودی جلو در زیرزمین محکم دست کشیدم به سر و جانم و از روی رخت و لباسم پرتشان کردم پایین. چه میدانم خیالاتاند یا از لای خشت و آجر دیوار سر در میآورند، این کرمها و مارها!
به کی بگویم که نگوید دیوانه شدهام؟ شاید بشود این جور حرفها را به برادر گفت؛ یعنی در جواب به این رایانامه رمزی ناشناس چیزی بنویسم؟ هم آدرس رایانامه را نمیشود، شناخت هم خود پیام را نمیشود درست فهمید: من هستم.
فقط همین را نوشته خب بگو چه هستی؟ شاید خارج نشینی است که نوشتن به زبان مادری ترس توی دلش میاندازد؛ میترسد بیشتر بنویسد، معلوم شود زبان مادری را از یاد برده؛ مثلاً همین فریبرز که از نوجوانی تابهحال معلوم نیست در دیار غربت به چه زبانی حرف میزده و چطور منظورش را میفهمانده. شاید هم فرستنده، جایی توی همین شهر باشد؛ مثلاً همسایهای که هر روز با کیسه کوچک خرید از کنار دیوار خانهام رد میشود یا پلاستیک آشغالش را جلو خانه ما رها میکند. خیلی کوچک بودهام، شاید دوساله که در گیرودار جداشدن پدر و مادر فریبرز ساک کوچک ورزشیاش را بر میدارد میپرد ترک دوچرخه کمبادش و خانه را ترک میکند چیز بیشتری نمیدانم مادر که همیشه آدم را از سر بازمی کرد، زود تشر میزد کارتت رو ببین.
من هم خودکار دکمه آن ویدئوی کوچک را میزدم و هاچ زنبورعسل پخش میشد.»
حجم
۸۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۸۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه