کتاب ربایندگان مغز استخوان
معرفی کتاب ربایندگان مغز استخوان
کتاب ربایندگان مغز استخوان نوشتۀ شری دیملاین و ترجمۀ فرید وکیلزاده است. این کتاب را نشر شبخیز منتشر کرده است.
درباره کتاب ربایندگان مغز استخوان
داستان ربایندگان مغز استخوان، داستانی تخیلی است که بر شالودهٔ واقعیتهای تاریخی بنا شده است. ماجراهای این داستان در آینده اتفاق میافتد و با زبانی استعاری، آرمانهای سرخپوستان آمریکای شمالی را به تصویر میکشد.
اروپاییان مهاجر، در سدههای گذشته، سرزمینی را که متعلق به بومیان آمریکا بود تصرف کردند. پس از تسلط جغرافیایی و سیاسی این مهاجران بر بومیان آن قاره، نوبت به غلبهٔ فرهنگی رسید. در کشور کانادا، به این منظور، مدارس شبانهروزی مخصوص بومیان تأسیس شد تا کودکان، نوجوانان و جوانان سرخپوست آموزشهای ویژه ببینند. آموزشهایی که هدفش درواقع تغییر ماهیت و فرهنگ مادری و بهعبارتدیگر، شستشوی مغزی کودکان و جوانان سرخپوست بود. این مدارس که قریب به ۱۵۰ سال قبل فعالیت خود را آغاز کرده بودند، تا همین اواخر، تا سال ۱۹۹۶، به حیات خود ادامه دادند. در این سال، بعد از تلاشهای طولانیمدت و فشار مجامع مختلف برای دفاع از حقوق بومیان کانادا، فعالیت این مدارس شبانهروزی به دلیل نقض فاحش حقوق بشر متوقف شد؛ نقض حقوقی که در نتیجهٔ اعمال فشار، با هدف تزریق فرهنگ غرب و جایگزینی آن بهجای فرهنگ سنتی بومیان سرخپوست، رخ داده بود. بعدها نخستوزیر کانادا، بابت دهها سال فشار و خفقان وارد شده به کودکان، نوجوانان و جوانان سرخپوست در این مدارس، از بومیان آن خطّه رسماً عذرخواهی کرد.
نویسندهٔ داستان، با بهرهگیری از واقعیتهایی که ذکر شد، داستانی تخیلی را طراحی کرده است که دهها سال بعد و پس از دگرگونیهای شدید طبیعی، ناشی از فجایع زیستمحیطی و مخاطرات عظیم آبوهوایی، در جایجای این کرهٔ خاکی رخ میدهد. سفیدپوستان که شرایط زندگی را دشوار میبینند، دوباره، همچون زمان مهاجرت اروپاییان در سدههای قبل، با دستاندازی به سرزمینهای بومیان سرخپوست، آنها را مجبور به مهاجرت میکنند. بدتر آنکه در اثر فجایع رخ داده، انسانها یک ویژگی دلانگیز خود را از دست میدهند؛ توانایی رؤیاپردازی، خوابدیدن و پروراندن خاطرات. سرخپوستان تنها گروهی از انسانها هستند که این توان همچنان در آنها زنده مانده است. دانشمندان بعد از تحقیقات مختلف به این نتیجه میرسند که اگر مغز استخوان این سرخپوستان بیرون کشیده شود و به انسانهای ناتوان از رؤیاپردازی تزریق شود، میتوان این خصوصیت را دوباره در آنها زنده کرد. این امر باعث تلاش بیوقفهٔ سفیدپوستان برای ربودن سرخپوستان و درنتیجه فرار سرخپوستان به سمت سرزمینهای شمالی دور از دسترس سفیدپوستان میشود. مدارس شبانهروزی، بعد از سالها، دوباره تأسیس میشود، امّا این بار با هدف کشیدن شیرهٔ جان سرخپوستان ربوده شده و برداشت مغز استخوانشان.
خواندن کتاب ربایندگان مغز استخوان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای خوانندگان رمان کتابی خواندنی و جذاب است.
درباره شری دیملاین
خانم شری دیملاین، نویسندهٔ این داستان، متولد سال ۱۹۷۵ میلادی و از فعالان حقوق بومیان آمریکای شمالی، بهویژه کانادا، است. او که خود از سرخپوستان بومی منطقه است، گرچه متولد کاناداست ولی خود را نویسندهای کانادایی نمیداند؛ بلکه اصرار دارد او را نویسندهای سرخپوست بخوانند. او معتقد است سرزمین و کشورش جایی است که فقط در یکی دو سدهٔ اخیر کانادا خوانده شده است. چندین مجموعه داستان و رمان از این نویسنده منتشر شده است که بسیاری از آنها برندهٔ جوایز مختلف از مراکز معتبر جهانی و محلی شدهاند. ایدهٔ ابتکاری داستان جذّاب کتاب حاضر هم تقدیرها و جوایز متعددی را نصیب نویسنده و ناشر اصلی کتاب کرده است؛ از جمله:
۱. انتخاب بهعنوان کتاب برتر سال ۲۰۱۸ از طرف شبکهٔ بزرگ تلویزیونی CBC کانادا
۲. برندهٔ جایزهٔ شورای هنر کانادا
۳. برندهٔ جایزهٔ بینالمللی Kirkus Prize نشریهٔ آمریکایی Virginia Kirkus
۴. انتخاب بهعنوان کتاب برتر از طرف مؤسسهٔ Globe and Mail کانادا
۵. برندهٔ جایزهٔ کاج سفید انجمن کتابخانههای کانادا
۶. برندهٔ بهترین کتاب سال نشریهٔ کتابخانههای مدارس در کانادا
۷. برندهٔ بهترین کتاب سال مجلهٔ کانادایی Quill & Quire
۸. برندهٔ کتاب برتر کتابخانههای عمومی نیویورک آمریکا
بخشی از کتاب ربایندگان مغز استخوان
«میچ پشت به پنجره کرد و به چشمهای من خیره شد. «حالا خوب گوش کن. تو باید از پنجرهٔ پشتی بری بیرون و بااحتیاط، جوری که کسی متوجه نشه، بری رو سقف خونه.»
«امّا، میچ، من که نمیتونم از پنجره برم بالا.»
«البته که میتونی. باید این کار رو بکنی. تو بهترین کوهنوردی هستی که من تا حالا دیدم. وقتی رسیدی روی سقف، خودت رو به درخت کاج پشتی برسون و ازش برو بالا. تا جایی که ممکنه به تنهٔ درخت بچسب و همونجا بمون. بعد یواشیواش خودت رو به پشت درخت برسون، جایی که بتونی تو سایه باشی.»
«باشه، ولی اول تو برو.»
«دیگه خیلی دیر شده رفیق. اونا فهمیدن که این بالا کسی هست، فقط نمیدونن چند نفریم.»
احساس میکردم راه گلویم بسته شده است. با صدایی که در اثر فشار عصبی جیغجیغی شده بود گفتم: «نه میچ، اینجوری نمیشه.»
او دوباره به سمت من برگشت و مصمم، آنقدر که میشد گفت عصبانی است، نگاهم کرد. «همین حالا باید بری، فرانسیس.»
نمیخواستم از من عصبانی شود. میچ تنها کسی بود که برایم مانده بود. چهاردستوپا از پنجره بیرون رفتم و خودم را جمع کردم و بالا کشیدم تا بتوانم دستم را به سقف خانه برسانم. شکمم را به تختهٔ چوبی چسباندم، امّا سنگینی پاهایم من را به پایین میکشید. سرم را آنقدر بالا آوردم که بتوانم از پشت تیزی وسط شیروانی به آن طرف نگاهی بیندازم. همین اندازه کافی بود تا ربایندهای را که سوتی به دهان داشت ببینم. او سوت را زیر سبیل گرد و خاکیاش جابهجا کرد و به شکلی رعبانگیز به صدا درآورد. از داخل خانهٔ درختی صدای میچ را شنیدم که به دیوار خانه میکوبید و فریاد میزد. «من اینجام؛ تو این آلونک. بیاید منو بگیرید، بیشرفا.»
از ترس به تنهٔ درخت کاج چسبیده بودم. برآمدگیهای تیز تنهٔ درخت کاج پاهایم را میخراشید؛ اما شیرهٔ چسبناکی که بر پوستهٔ ناهموار درخت جاری شده بود باعث میشد لیز نخورم. برگهای سوزنی درخت مدام در بازوها و زیر بغلم فرومیرفتند و اشکم را درمیآوردند. بدن سرتاپا خیس از عرقم را بهسختی به آن طرف تنهٔ درخت کشیدم. خراشیدگیهای روی بدنم داشت قرمز میشد و ورم میکرد. صدای سوتها را که حالا دو تا شده بودند، پشتسرهم از حیاط میشنیدم.»
حجم
۲۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۲۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه