دانلود و خرید کتاب شکارچیان شب عبدالصالح پاک
تصویر جلد کتاب شکارچیان شب

کتاب شکارچیان شب

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب شکارچیان شب

کتاب شکارچیان شب نوشتهٔ عبدالصالح پاک است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان ایرانی را منتشر کرده است. این کتاب برای نوجوانان نگاشته شده و از مجموعهٔ «کتاب‌های پرندهٔ آبی» است.

درباره کتاب شکارچیان شب

کتاب شکارچیان شب رمانی ایرانی است عبدالصالح پاک آن را برای نوجوانان نگاشته است. این رمان در ۱۹ فصل نگاشته شده که پاهای شخصیتی به نام «بایرام» توی رودخانهٔ یخ گیر کرده است و راوی با در حال پنهان کردن تفنگ است. او بایرام را گول زده بود که به رودخانه برود و حال می‌خواست فرار کند تا کسی او را مقصر نداند. عنوان فصل‌های این رمان عبارت است از «شکار ناتمام»، «مخمصه»، «در خانه»، «کابوس شکار»، «دیدار با مرد کوتوله»، «ماجرای گاوها و گرگ‌ها و مرد کوتوله»، «آشتی»، «دوستی»، «شکار مشکوک»، «تفنگ دفن‌شده»، «ترس از خواب»، «پرندهٔ غول‌پیکر»، «راز گیر افتادن بایرام در رودخانهٔ یخ‌زده»، «تفنگ، نشانهٔ ترس»، «صدای شلیک در شب»، «اسب گم‌شده»، «تفنگ گم‌شده و کوتولهٔ ترسناک در کنار رودخانه»، «شکارچیان در شکار شب» و «رودخانهٔ روان».

خواندن کتاب شکارچیان شب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به نوجوانان دوستدار رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شکارچیان شب

«من از میان خانه‌ها یک‌راست به طرف خانهٔ خودمان و بایجان و بایرام هم به طرف خانه‌هایشان به راه افتادند. با ایما و اشاره به بایرام حالی کرده بودم که اگر پدرش به شکار برود، خبرم کند. نزدیک بود بایجان به ما شک کند. می‌خواستیم تا قضیهٔ پدر بایرام معلوم نشده، به بایجان چیزی نگوییم. او وقتی دید ادا و اطوار درمی‌آوردیم، پرسید: «لال‌بازی می‌کنید؟»

خیلی شانس آوردیم خنده‌مان نگرفت. اگر می‌خندیدیم، حتماً به ما شک می‌کرد و تا صبح ما را زیر نظر می‌گرفت.

با دلشوره به خانه رسیدم. همیشه قبل از این‌که کاری انجام بدهم، دلشوره می‌گرفتم. رفتم طرف اصطبل. اسب آرام ایستاده بود. کمی کاه و جو جلویش گذاشتم. اسب سرش را خم کرد و مشغول خوردن شد. یواشکی سراغ تفنگ رفتم. کیسه را از رویش برداشتم. دستی به قنداقش کشیدم. بوی لولهٔ زنگ‌زده می‌داد. با پارچهٔ کهنه تمیزش کردم. کنار اسب ایستادم. تفنگ را رو به آسمان نشانه رفتم. آسمان صاف و پرستاره بود. تفنگ را روی اسب گذاشتم و سوارش شدم. سرِ تفنگ را به طرف آسمان نشانه رفتم. اسب سرش را بالا گرفت. از روی اسب سُر خوردم و از روی دمش پایین افتادم. به سختی تفنگ را نگه داشتم. تفنگ‌به‌دوش کنار اسب ایستادم. چشم به خانه دوختم. مادرم از روی ایوان هیزم برداشت و دوباره، بدون این‌که در را ببندد، وارد خانه شد. پدرم ایچمگ۶ به‌دوش از خانه بیرون آمد و در را بست. پشت اسب قایم شدم. پدرم مستقیم طرف اسب آمد. دستپاچه شدم. نمی‌دانستم چه کار باید کنم! اگر پدرم مرا در این وضعیت می‌دید، دستم می‌انداخت. دلشوره‌ام تبدیل به ترس و ترسم تبدیل به خجالت شد. دوست نداشتم پدرم تفنگ‌به‌دست غافلگیرم کند. سرما وجودم را فرا گرفت. پدرم به چندقدمی اصطبل رسید. من مثل آدم‌بزرگ‌ها، برای صاف کردن گلو، صدای جیغ‌مانندی از دهانم بیرون آوردم. پدرم مثل مجسمه ایستاد. به‌زور جلوی خنده‌ام را گرفتم. پدرم قدمی به جلو گذاشت و گفت: «غذای اسب را دادی؟»

تفنگ را پشتم قایم کردم و گفتم: «آره! همین الآن دارد می‌خورد.»

پدرم جلوتر آمد. نگاهی به آخور اسب انداخت. بعد به من نگاه کرد و گفت: «آخور که خالی است! حیوان چی را دارد می‌خورد؟»

از جایم تکان نخوردم. پدرم از گوشهٔ اصطبل کمی جو و کمی کاه توی آخور ریخت و دستی به سرو صورت اسب کشید. اسب خرناس‌کشان مشغول خوردن شد. پدرم که با یک دست ایچمگ را نگه داشته بود، رو به من گفت: «تو آن‌جا چه کار می‌کنی؟»

زبانم بند آمد. پدرم گردن کشید و اطراف را با دقت نگاه کرد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

حجم

۸۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۸,۴۰۰
۷۰%
تومان