کتاب عشق، نفرت، زندگی
معرفی کتاب عشق، نفرت، زندگی
کتاب عشق، نفرت، زندگی نوشتهٔ زهرا محمدی است و انتشارات نظری آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب عشق، نفرت، زندگی
کتاب عشق، نفرت، زندگی نوشتهٔ زهرا محمدی داستان عاشقانهٔ پر از احساساتی است که به طور قابل توجهی زندگی اصلی شخصیت اصلی را تحت تأثیر قرار میدهد. داستان با توصیف دیدار ناگهانی و عاشقانهٔ اصلی، لیلا، آغاز میشود. اما آنها مجبور به جدا شدن میشوند و این موضوع بر روی زندگی هر دو شخصیت تأثیر میگذارد. شخصیت اصلی داستان، پس از جدایی از لیلا، در یک فضای تاریک و تنهایی سقوط میکند. او به تدریج به مواد مخدر روی میآورد تا فراموشی پیدا کند ولی این روش تنها به او عذاب و رنج میرساند. او احساس میکند که خدا او را ترک کرده است و باید تاوان گناهانش را پس بدهد. در نهایت، پس از یک تصادف بسیار سخت، او هر دو پاش را از دست میدهد و به عنوان نمادی از تغییر و خلاصه شدن از زندگی منفی قبلی، بازتاب مییابد.
خواندن کتاب عشق، نفرت، زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق، نفرت، زندگی
«من و نیما، دوست و همکلاسی و هم محلی بودیم؛ نیما جای برادر نداشتهی مرا پر میکرد. من هم برای او مثل برادر بودم. خلاصه ما با هم خیلی خوب بودیم و دوران خوش زیادی را با هم گذراندیم. حالا او یک دکتر درست و حسابی و من هم یک خواننده کم و بیش معروف. اون روز برای دیدن نیما به مطبش رفتم و از همان لحظه زندگیم زیر و رو شد. دختری که با نگاه زیبا و معصوم خود، دل مرا بعد از 29 سال بلرزه درآورد؛ شاید این برایم سخت بود که بعد از این همه مدت یک مرتبه، یک دختر تمام وجود مرا با خود ببرد. وارد اتاق نیما شدم...
سلام آقای معروف، چه عجب! یادت افتاد رفیقی هم داری؟ ستاره سهیل شدی آقای خواننده...
سلام نیما جان خوبی...
مرسی من خوبم، چه خبر؟
خبرا پیش شماس ...، امروز وقت داری باهم بریم بیرون؟ یه کار کوچولو باهات دارم...
خیر باشه.
خیره
باشه مجید جان، این چند تا مریضو ببینم، بعد میریم.
باشه، پس من بیرون منتظرتم. حدود نیم ساعت طول کشید؛ و بعد من و نیما با هم به کافی شاپی که پاتق دوران درس ومدرسه بود رفتیم.
بفرما من در اختیار شماهستم.
راستشو بخوای من می خوام یه کار جدید رو شروع کنم؛ برای همین نیاز به مقداری پول دارم، اون قدری که بتونم باهاش خودمو از این وضع نجات بدم. اگه بخوای می تونیم با هم شریک کنیم. کار از من، سرمایه از تو ...
پس خوانندگی چی! می خوای بی خیال بشی؟
نه، از خوانندگی که دست بر نمی دارم؛ اما راستش دخلم با خرجم نمیخونه، میخوام یه شغل پر درآمد دست و پا کنم. یکی از دوستام از چین جنس مییاره، من سرمایه کافی ندارم، گفته بصورت اقساط می تونه بهم جنس بده. حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
راستش رو بخوای من یه مقدار پس انداز دارم ولی نمیدونم که کارتو راه میندازه یا نه؟ من و تو سالهاست که همدیگرو می شناسیم و از همه مهمتر ما دو تا برادریم، پس هر وقت خواستی می تونی پولمو پس بدی؛ من به همین پولی که از مطب در می یارم راضیم ...
مرسی نیما جان، مطمئن بودم کمکم میکنی، واقعاً نمی دونم چطوری لطفت رو جبران کنم ...؟
میتونی مجید جان ...، شام امشبو حساب کن.
باشه به چشم، رو چشمم، شماو شام...اون شب من و نیما در کوچههای تهران به یاد گذشتهها قدیم زدیم و بعد از مدت ها حسابی با هم گپ زدیم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم، باز چهره ی اون دختر جلوی چشمهام بود؛ حس عجیبی داشتم، میترسیدم از اینکه عاشق شده باشم و نتوانم عشقم را به سرانجام برسانم. هنوز از روی تختم بلند نشده بودم که تلفنم به صدا درآمد...
سلام آقای جنتلمن، بیا پولتو ببر حاضره ...
ممنونم نیما جان، واقعا نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم. واقعا تو برادری در حقم تموم کردی. من تا یکی دو ساعت دیگه میام. واقعا ممنونم نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
بسه دیگه، زودتر بیا تا پشیمون نشدم.
باشه خداحافظ
خداحافظ زود بیا.
خوشحال بودم از اینکه می تونستم کارم را شروع کنم، پول نیما خیلی میتونست بهم کمک کنه، با این پول می تونستم به زندگیام سرو سامانی بدم. ساعت حدود 11 بود، از نیما پول را گرفتم، تشکر کردم و به سمت دوستم که قرار بود برایم جنس بیاورد راهی شدم، تمام قراردادها و کارها را انجام دادیم. قرار شد از هفتهی آینده اجناس به دستم برسند. شب که به خانه رسیدم، سرو صدای مادر و خواهرم بلند بود؛ همین که در را باز کردم، سمیرا خواهرم به سمت من آمد و گفت...
داداش تو به مامان یه چیزی بگو ...، مگه رضا چشه؟ هم پسر خالمونه، هم مهندسه، هم باسواد و تحصیلکرده است؛ چون پول نداره، حق زندگی نداره؟ قراره فردا شب بیان اما مادر میگه جنازتم دستش نمیدم. من و رضا تو که خوب می دونی...
خواهر گلم، بذار خستگی از تنم بیرون بره. خودم مادر رو راضی میکنم، حالا برو شام رو داغ کن بیار تا بشینیم با هم سر فرصت حرف بزنیم.
چشم، فقط قول بده راضی بشه. یا رضا یا من اصلا ازدواج نمی کنم.
باشه خواهر گلم، باشه
بفرما اینم شام، حالا با مادر حرف بزن...
چشم، مادر رو صدا کن.
مادر ...
بله، بفرما
داداش کارت داره.
نکنه باز چقلی کردی تو؟
من! نه، من چیزی نگفتم، من فقط گفتم رضااینا قراره فردا بیان برای خواستگاری؛ مادر اجازه نمیده...»
حجم
۸۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۸۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه