کتاب زندگی مخفی و خیالی مری
معرفی کتاب زندگی مخفی و خیالی مری
کتاب زندگی مخفی و خیالی مری مجموعهداستانی نوشتهٔ فاطمه هدایتی است و نشر افرا آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب زندگی مخفی و خیالی مری
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب زندگی مخفی و خیالی مری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگی مخفی و خیالی مری
«نخستین روزهای ژانویه بود. اِما از پشت پنجرهٔ بستهٔ خانه به سقوط دانههای برف بر خیابان نگاه میکرد. پنجره را گشود و دستش را بیرون برد تا دانههای برف را بگیرد. به یادِ جِیمی افتاد. آخرین زمستانی که کنارش بود فقط پنج سال داشت؛ جیمی و اما از خرید بازمیگشتند که ناگهان برف بارید. جیمی از شدت ذوق با صدایی بلند گفت: «مامان، برف!» اما خندید، ایستاد، خودش را همقد پسرش کرد، پیشانیاش را بوسید و گفت: «دوست داری امشب آدم برفی درست کنیم؟»
جیمی خندید و پاسخ داد: «هَری... اوپس!... بابا هم کمکمون میکنه؟!»
«عزیزم، مجبور نیستی به هری بگی بابا.»
«ولی خودت گفتی که قراره بابای من باشه.»
«آره پسرکم... برای همین باهاش ازدواج کردم چون تو کریسمس پارسال یه بابا میخواستی.»
«من دوست داشتم بابا دنیل برگرده ولی خب، هری رو هم دوست دارم.»
اِما صاف ایستاد، دست جیمی را مهربانانه فشرد و گفت: «راه بهشت خیلی دوره، شاید ما یه روز بتونیم بریم.»
با صدای باز شدن در اِما به زمان حال پرتاب شد. حس کرد قلبش درد گرفته است. پنجره را بست و از آشپزخانه بیرون آمد. هری از راه رسیده بود.
اما با لحنی سرد گفت: «صبح گفتی دیر میآی، هنوز شام درست نکردم.»
هری هم با لحنی که تصویری واضح از یخبندان بود، پاسخ داد: «ساعت هفت جلسه دارم فلش رو جا گذاشته بودم.»
اِما بیآنکه پاسخی بدهد به اتاق کارش رفت و در را مثل همیشه محکم بست. او از پانزده سالگی به طور حرفهای نقاشی میکشید و بیست سال قبل، شبِ تولد بیست سالگیاش، تصمیم گرفت برای همیشه تصویرگر کتاب کودک باشد. وقتی وارد اتاق شد میدانست قرار نیست کاری بکند. بهتازگی آخرین پروژهاش را تمام کرده بود. او هر بار که به جیمی فکر میکرد از هری متنفر میشد و به بهانهٔ کار به اتاقش پناه میبرد، البته در شرایط عادی هم علاقهای به هری نداشت و نسبت به او بیتفاوت بود. آخرین باری که از صمیم قلب و با نهایت صداقت به هری گفت: «دوستت دارم» درست پانزده سال قبل، شبِ پیش از ناپدید شدن جیمی، بود؛ بعد از آنکه جشن تولد سی سالگی هری به پایان رسید اما داستان آخر شب را برای جیمی خواند و او را خواباند. سپس، با دو فنجان چای به سراغ هری رفت که در حیاط ایستاده بود و به ستارگان آسمان نگاه میکرد.»
حجم
۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
حجم
۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
نظرات کاربران
بهترین کتاب کوتاهی بود که خوانده بودم
کتاب خوبیه و به شخص خودم با وجود اینکه سنم زیاده اما جالب بود ..