دانلود و خرید کتاب آخرین ترانه برای پادشاه فاطمه هدایتی
تصویر جلد کتاب آخرین ترانه برای پادشاه

کتاب آخرین ترانه برای پادشاه

معرفی کتاب آخرین ترانه برای پادشاه

کتاب آخرین ترانه برای پادشاه نوشتهٔ فاطمه هدایتی است. نشر روزگار این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی پنج داستان کوتاه ایرانی. این اثر از مجموعهٔ «داستان‌های روزگار» است.

درباره کتاب آخرین ترانه برای پادشاه

کتاب آخرین ترانه برای پادشاه دربردارندهٔ مجموعه‌ داستان کوتاه ایرانی نوشتهٔ فاطمه هدایتی است. عنوان داستان‌های این مجموعه عبارت است از «عطر»،‌ «آخرین ترانه برای پادشاه»، «باور»، «در تاریکی» و «اقلیما».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب آخرین ترانه برای پادشاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و علاقه‌مندان به قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آخرین ترانه برای پادشاه

«پاییز سال ۲۰۱۶ شاه الکساندر به شدت بیمار شد و پزشکان از بهبود او ناامید شدند. الکساندر به جورج، دایی و محافظ ویلیام فرمان داد که مخفیانه ویلیام را به پایتخت بیاورد. ویلیام به همراه گروه محافظان بعد از سال‌ها به پایتخت آمد. او که همیشه خودش را زندانیِ قفسی از طلا می‌دانست امیدوار بود بتواند برای مدتی کوتاه هم که شده بدون حضور محافظان در شهر گردشی داشته‌باشد.

خودروی حاملِ ولیعهد در ترافیک سنگین یکی از خیابان‌های پایتخت متوقف شد. در پیاده‌رو چند گروه سازوآواز به مناسب جشن‌های پاییزی مشغول خواندن سرودهای محلی بودند. ویلیام از جورج تقاضا کرد که اجازه دهد ویلیام از خودرو پیاده شود و کمی در میان مردم باشد.

جورج گرچه مخالف بود اما با اصرارهای بسیارِ خواهرزاده‌اش سرانجام پذیرفت. ویلیام همراه با دو محافظ پیاده شد. چند لحظه‌ای مقابل یکی از گروه‌های موسیقی ایستاد. ترافیک سبک شده‌بود و ماشین حرکتش را از سر گرفت راننده بوق زد که ویلیام و محافظان به خودرو بازگردند. محافظان جلوتر از ویلیام به سمت ماشین رفتند.

در همان زمان درهای خروج سالن سینمایی که در آن خیابان قرار داشت باز شد و انبوهی از مردم از سالن خارج شدند. ویلیام فکر کرد اکنون بهترین فرصت است که برای مدتی از دست جورج و محافظان بگریزد و آزادانه در شهر وقت بگذراند. ویلیام که احساس می‌کرد بعد از مدت‌ها همچون پرنده‌ای آزاد است در میان مردمان خودش را پنهان کرد و از آن خیابان دور شد. او نمی‌دانست که در دکمه‌های لباسش ردیاب و میکروفن کار گذاشته شده‌است. جورج تصمیم‌گرفت مدتی از دور مراقب ویلیام باشد برای همین با این‌که مکان حضورش را می‌دانست برای بازگرداندنش اقدام نکرد. ویلیام به گمان خودش توانست فرار کند؛ او هرگز نمی‌دانست که این کارش چه سرانجامی درپی‌خواهد داشت.

ویلیام در یکی از خیابان‌ها کافه‌ای را دید. نزدیک غروب بود نیکول که شب گذشته تولد بیست سالگیش را جشن گرفته‌بود کنار پنجرهٔ کافه نشسته‌بود و به خیابان نگاه می‌کرد. انگار خورشید آخرین نورش را برای زیباتر دیده‌شدنِ نیکول هدیه کرده‌بود.

ویلیام چند لحظه از خیابان به نیکول نگاه کرد و برای نخستین بار در زندگیش حس ناب عشق مهمان دلش شد. محافظان از دور کافه را زیرنظر داشتند و هر آن‌چه ویلیام می‌گفت توسط جورج شنیده می‌شد.

ویلیام به داخل کافه رفت. صندلی کنار نیکول خالی بود و ولیعهد بی‌آنکه وقت را تلف کند روی آن صندلی نشست. نیکول تازه متوجهٔ حضور ویلیام در کنارش شد او را دید و بی‌اختیار لحظاتی به سیمای جذاب مردِ جوان خیره شد. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. چراغ‌های کافه را روشن کردند. آهنگِ " "Speak low پخش شد. نیکول به‌خودش‌آمد. آن‌گاه که آسمان از غمِ فراق آفتاب تیره شد. خورشیدِ عشق دل نیکول و ویلیام را غرقِ نور کرد. دقایقی گذشت، ویلیام و نیکول مشغول صحبت بودند.»

فاطمه هدایتی
۱۴۰۳/۰۵/۱۷

داستان های این کتاب رو دوست دارم❤️

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۵۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان