دانلود و خرید کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم غزال شهروان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم اثر غزال شهروان

کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم

نویسنده:غزال شهروان
انتشارات:نشر افرا
امتیاز:
۳.۳از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم

کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم نوشتهٔ غزال شهروان است و نشر افرا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان زنان و مشکلات و رنج زندگی آن‌هاست.

درباره کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب برای همهٔ زنان مانده در میانهٔ زندگی؛ زنانی که نه خیلی جوا‌ن‌اند که به فکر ساختن باشند و نه آنقدر سنشان بالاست که به انتها رسیده باشند، زنانی که نه راهی برای رفتن دارند و نه شوری برای ماندن.

بخشی از کتاب لذت بخش ترین رنجی که به آن مبتلا شدم

«از دفترخانه بیرون می‌زنم و در امتداد خیابان فاطمی با قدم‌هایی آرام و شمرده، لهیده زیر آفتاب ظهر تابستان، خودم را به پارکینگ لاله می‌رسانم. ماشینم را بیرون می‌کشم و پشت چراغ قرمز می‌پیچم توی کارگر شمالی. شقیقه‌هایم تیر می‌کشند و هوای کولر سینوس‌هایم را تحریک می‌کند. در کوچه و زیر سایه‌سار درختان نگه می‌دارم. کیف دستی‌ام را از صندلی عقب برمی‌دارم. کلید را در قفل می‌چرخانم و آهسته از پله‌ها بالا می‌روم. صدای مادرم که با برسام سرگرم بازی‌ست در راهرو می‌پیچد. با صدای بسته شدن در، مادرم سر می‌چرخاند. سلام مختصری می‌دهم. کیف و مدارک ماشین را روی میز می‌گذارم. برسام به پاهایم می‌چسبد. دستم را می‌گیرد و با ذوق می‌گوید: «مامان بدو بیا ببین طلایی پاش خوب شده.»

دقایقی در کنار برسام به جعبهٔ مقوایی و جوجه‌ای که با انگولک برسام لنگ‌لنگان دو قدم برمی‌دارد، خیره می‌شوم. برسام همچنان سرذوق است. ظرف آبش را پیش می‌آورد. جوجه جرعه‌ای می‌نوشد. سرش را بالا می‌گیرد و نوک کوچک زرد رنگش را تکان می‌دهد. برسام ظرف کوچک را زمین می‌گذارد. سرش را بالا می‌گیرد و با لبخندی حمایتگرانه می‌گوید: «فقط آبش رو باید با دقت بدم که کله‌ش خیس نشه.»

سری به نشانهٔ تأیید و تشویق تکان می‌دهم. مادرم سؤال‌پیچم می‌کند. نای حرف زدن ندارم. قابلمه‌های غذا را از یخچال درمی‌آورم و روی اجاق می‌گذارم. یک‌ریز حرف می‌زند: «بالاخره موفق شدی، کارت ملی‌ت رو عوض کنی؟ راستی، امید زنگ زد. می‌گفت هرچی تماس گرفتم در دسترس نبودی. ببینم امروز عصری وقت مشاوره داری؟»

با بی‌حوصلگی به میان حرفش می‌دوم. «مامان جان، اجازه بده اول پام گرم شه! چشم، همه رو می‌گم واسه‌تون.»

اخم می‌کند. دستی به کمرش می‌کشد؛ به مهره‌های چهارم و پنجم که ساییده‌اند. نالهٔ خفیفی سر می‌دهد و غرولندکنان به طرف اتاق می‌رود. جاروبرقی پیش پایش را با خودش به اتاق می‌برد. بشقاب‌ها را روی میز می‌چینم. برسام از داخل اتاق صدایم می‌زند. حالت دل بهم‌خوردگی بدی دارم. تکه نانی از لای سفره برمی‌دارم. خانهٔ به هم ریختهٔ صبح، مرتب شده است؛ تخم کدوهایی که روی مبل و لای تشکچه‌ها ریخته شده بود، جمع‌آوری شده و حتی ظرف‌های نشستهٔ دیشب مرتب و تمیز در آب‌چکان چیده شده‌اند. مادرم شال و کلاه می‌کند. روی مبل ولو می‌شوم. دقایقی چشمانم را می‌بندم. صدای برسام نمی‌گذارد بخوابم. تلویزیون روشن است و باد کولر سینوس‌هایم را تحریک می‌کند. چندبار پشت سر هم عطسه می‌زنم. آلرژی‌ام عود کرده است. به همان حال که دماغم را بالا می‌کشم از داخل کیف دستی تلفن همراهم را برمی‌دارم و اینستاگرام را باز می‌کنم. دیشب برشی کوتاه از کتابم را استوری کرده بودم. اسامی بازدیدکننده‌ها را بالا و پایین می‌کنم. درد خوشایندی به جانم چنگ می‌اندازد. با اشتیاقی لرزان چشمانم را می‌بندم. لبخندی بی‌اراده روی لب‌هایم می‌نشیند.

باز اسمش با آن تیک آبی اصالت همهٔ خستگی را از تنم می‌گیرد.»

نظرات کاربران

محسنی
۱۴۰۲/۰۶/۱۲

نه خیلی بد بود نه خیلی خوب واسه سرگرم شدن خوب بود خیلی جاها از نظر من غلو شده بود وبا عرض پوزش یکم لوس بود اخراش خیلی هندی پیش رفت...

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۴۱,۰۰۰
تومان