کتاب داستان های دنیا برای بچه ها
معرفی کتاب داستان های دنیا برای بچه ها
کتاب داستان های دنیا برای بچه ها نوشتهٔ ادوارد بلیشن و نانسی بلیشن و ترجمهٔ لاله جعفری است و انتشارات قدیانی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب داستان های دنیا برای بچه ها
مجموعهداستانها، همیشه برای بچهها جذاب و خواندنی هستند. چون هم تنوع دارند و هم فضاهای قشنگ و متفاوتی را نشان میدهند. ماجراهای جذاب و زیبایی را دنبال کرده و خواننده را سرگرم میسازند. در این مجموعه ۲۲ داستان کوتاه از سراسر دنیا جمعآوری شده است. این داستانها که برای کودکان گلچین شده، ترکیبی جذاب از بهترین قصههای قدیمی و معاصر است که با تصویرهای زیبا همراه شدهاند.
خواندن کتاب داستان های دنیا برای بچه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب داستان های دنیا برای بچه ها
«پیتر و رز توی کلبهای نزدیک دریا زندگی میکردند. کلبه، باغچهای کوچک داشت که چیزی تویش سبز نمیشد. آن نزدیکی، نه پارکی بود، نه زمین بازی، اما اینها مهم نبود. بچهها، تابستان و زمستان، همیشه توی ساحل بازی میکردند. تابستان از صخرهها بالا میرفتند و توی آب شنا میکردند. رز خانههایی از شن و ماسه و باغچههایی از صدف و گیاهان دریایی میساخت. آنها به اندازهٔ کافی آنجا کیف میکردند. زمستان، اغلب، چکمه میپوشیدند و بازی میکردند و بعضی وقتها مجبور بودند توی غار یا کنار صخره پناه بگیرند. اما بازی کردن توی ساحل همیشه عالی بود.
آنها دوست داشتند روی تختهسنگی صاف بازی کنند یا بروند توی دریا و یک نفر مواظبشان باشد.
یک روز زمستانی، رز داشت صدف جمع میکرد تا باغ درست کند. صدفها لیز و سرد بودند و دستهای رز یخ زده بود، اما دیگر به اندازهٔ کافی صدف داشت. ناگهان موج دریا روبانی ارغوانی را آورد و رز چیزی را دید که ته آب شناور بود.
ـ پیتر! بیا کمک کن! یک چیز خوشگل، اما نمیتوانم بگیرمش. پایم را نگهدار.
پیتر پایش را محکم نگه داشت و رز آستین بالا زد و دستش را توی آب یخ کرد.
ـ گرفتمش، نه! لیز خورد و در رفت. دوباره گرفتمش. محکم نگهمدار!
رز چیزی را بیرون آورد که تا آن موقع هیچ بچهای ندیده بود. یک صدف گرد، نه شل، بلکه محکم که علف و سنگهای براق آن را پوشانده بود.
پیتر گفت: «مثل یک تاج است.»
رز آن را روی سرش گذاشت و گفت: «مال من است.»
تاج کاملاً اندازهاش بود. پدر و مادر بچهها آن را امتحان کردند و در موردش حرف زدند، اما نتوانستند بفهمند که تاج چطوری توی آب افتاده است. شاید از لاشهٔ یک کشتی یا هواپیمایی که سقوط کرده بیرون افتاده باشد! آنها فکر کردند که سنگهای صورتی، مرجان بودند و سنگهای زرد، کهربا و بعد از چند روز حرف زدن دربارهاش، دیگر به آن توجهی نکردند.
رز فقط یک جای امن در خانه داشت؛ جعبهای چوبی با یک قفل که آن را جعبهٔ جواهرات مینامید. وقتی تاج را روی سرش نمیگذاشت، توی جعبهٔ جواهرات نگهش میداشت.
کریسمس نزدیک بود و پدر درخت را توی اتاق گذاشت. بعد از ظهر آن روز، بچهها شروع کردند به تزیین کردن آن. تمام وسایل تزیینی مانده از سالهای قبل را توی جعبهٔ مقوایی بزرگی نگه داشته بودند. وقتی همه مشغول بودند، ناگهان رز فریاد زد: «پیتر! یک نفر از پنجره نگاه کرد.»
پیتر برگشت آن طرف، اما هیچکس آنجا نبود. بعد رز دوباره فریاد زد: «نگاه کن! زود باش!»
همان موقع پیتر برای یک لحظه، صورتی را دید. بعد، صورت ناپدید شد. پیتر پنجره را باز کرد و پرید بیرون و چند لحظه بعد در حالی که کسی را راهنمایی میکرد، جلو در ظاهر شد. او یک پری دریایی بود، یا بهتر است بگویم یک بچهٔ دریایی که تقریباً هماندازهٔ رز بود.
پری دریایی موهای بلند و طلایی، چشمهای خاکستری غمگین و صورت رنگپریده و دُمِ ماهی داشت. اول در سکوت دور و بر اتاق را نگاه کرد. بعد برگشت به طرف رز و حرف زد.
ـ من تاجم را میخواهم.
رز گفت: «پس تاج مال شما بود، نمیدانستم مال کیه. من توی آب پیدایش کردم. حالا هم مال من است.»
ـ ولی من آن را میخواهم.
رز گفت: «خیلی خوب، باشد، اما میخواهی به جای تاج، یک چیزی از درخت کریسمس برداری، یک چیز خوشگل؟»
پری دریایی درخت را دوست داشت. او به آرامی اسباببازیهای بچهها و شمعدانها را لمس و پرندهٔ شیشهای را نوازش کرد. حواس پری به فرشتهای بود که آن بالابالاها ایستاده بود. بعد پولکهایی را که میان سوزنهای کاج تاریک برق میزد، نشان داد.
ـ لطفاً، برای سرم.
رز پولکها را از درخت باز کرد و دور سر پری دریایی گذاشت و گفت: «خودت را توی آینه ببین!»
پری دریایی رفت روی صندلی و خودش را توی آینهٔ روی دیوار نگاه کرد.
او مؤدبانه گفت: «همین کافی است.»
و بعد مثل ماهی، تندی شیرجه زد، روی زمین برقبرق زد و از پنجره بیرون پرید و دور شد.
رز گفت: «نباید دربارهٔ پری چیزی به مامان بگویم.»
هفتهها گذشت و آنها تقریباً پری را فراموش کردند. دیگر هیچ نشانهای از او ندیدند. هر وقت رز تاج را روی سرش میگذاشت و وقتی آن را توی جعبهٔ جواهرات میگذاشت و جعبه را قفل میکرد، به یاد پری میافتاد. روز عید پاک، تخممرغهای عید را آماده کردند. مغازهٔ دهکده، فقط تخممرغهایی از جنس شکلات تلخ داشت. اما بچهها تخممرغها را توی کاغذهای رنگی پیچیدند و روبانهایی را که مادر داده بود، به آنها زدند.»
حجم
۸۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۸۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه