کتاب سقوط از بالای برج ایفل
معرفی کتاب سقوط از بالای برج ایفل
کتاب سقوط از بالای برج ایفل نوشتهٔ زینب محلوجی است. انتشارات نسل نواندیش این داستانها را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب سقوط از بالای برج ایفل
کتاب سقوط از بالای برج ایفل که نخستین کتاب نویسندهٔ آن است، حاوی ۳ بخش تحتعنوان ۳ داستان است؛ در واقع این کتاب شامل ۳ داستانی است که با هم ارتباط دارند و باید داستان اول، دوم و سوم بهترتیب خوانده شوند. بهگفتهٔ نویسنده، خواندن این داستان هیچ روش خاصی ندارد؛ پس نگران نباشید. فقط بهتر است، آرام روی تخت بخوابید و پاهایتان را دراز کنید. اگر هم روی صندلی نشستهاید یا سوار تاکسی هستید، سعی کنید قبل از خواندن، کمی آرام شوید و همهٔ فکرهایتان را بنویسید تا در حین خواندن کتاب، فکرهای انباشتهٔ ذهنتان سرازیر نشوند!
خواندن کتاب سقوط از بالای برج ایفل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سقوط از بالای برج ایفل
«همیشه همینجا مینشست، درست همینجا، روی نیمکت سبز دومی سمت راست پارک نزدیک خانه. پیادهروی از خانه تا پارک، چهار دقیقه و بیستوپنج ثانیه طول میکشید. البته به نوع سرعت قدمهایت هم بستگی داشت. من خودم را شبیه پدربزرگ کردم. کمرش خمیده و پای راستش کمی میلنگید و حتی حواسم بود که چند ثانیه نگاه به چپ و راست کردن موقع رد شدن از خیابان را در نظر نگیرم. چون او هیچ وقت، نگاهش به خیابان نبود. برای همین هم تصادف کرد. هیچ کس باورش نمیشود، یک نفر به خاطر تصادف مختصر با موتور بمیرد، ولی به نظر من، پدربزرگ از خیلی قبلتر مرده بود.
از همان روزی که از خواب بیدار شد و دیگر هیچ کدام از ما را بهدرستی یادش نیامد. بارها وقتی در خانه و روی مبل نشیمن نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد، ناگهان به عقب برمیگشت و با صدای بلند فریاد میزد: «مهری؟» چند بار با صدای بلند او را صدا میزد و بعد، وقتی هیچ جوابی نمیشنید، رویش را به تلویزیون میکرد و در سکوت ناراحتکنندهای غرق میشد. یکبار گفتم: «پدربزرگ، با مامان مهری چهکار داری؟ هر چه هست بگو من برایت انجام بدهم.» دستش را روی سر بیمویش میکشید و میگفت: «نه، نه، بگو خودش بیاید. بهش بگو میترسم دوباره از دستش بدهم، بگو نزدیک هست که قیافهاش برای همیشه فراموشم شود، بگو بیاید، بگو بیاید تا یادم نرود، موهایش چه رنگی بود.» هر چند میدانستم رابطهشان با هم اصلاً خوب نبوده، ولی فکر کنم، حتی اگر برای چهل پنجاه سال کاکتوس را هم بغل کنی، به آن زخمها عادت میکنی و دلت برایش تنگ میشود؛ اما آن روز، یک درس عبرتآموز از زندگی گرفتم تا همیشه یادم باشد که برای ماندن هیچ چیز، خودم را خسته نکنم. هیچ چیز ماندنی نیست. آقای نسبتاً میانسالی که ناگهانی با او صحبت میکردم، دستش را در جیبش کرد و چند تا پسته بیرون آورد و به من تعارف کرد و گفت: «میفهمم، حال خوبی نیست و درمانی هم ندارد. فقط یک چیز است که باعث میشود قویتر بشوی و آن زمان است. همین که سنت بیشتر شود، آنقدر مکافات در زندگیات داری که دیگر هنگام شنیدن هیچ مکافاتی، چشمهایت گشاد نمیشوند و اشکت در نمیآید. به جای همه اینها میگویی که روزگار است، دیگر. حالا برای چی اینجا نشستهای؟ نکند همینجا خاکش کردید؟ اگر اینطور هست، بگو که من از ترس جیغ بزنم و همه پارک را بدوم تا برسم به خانه.» خندهام گرفت. دست راستم را روی لبم گذاشتم.»
حجم
۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه