دانلود و خرید کتاب تقدیر تاریک مهتاب نورایی فرد
تصویر جلد کتاب تقدیر تاریک

کتاب تقدیر تاریک

انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب تقدیر تاریک

کتاب تقدیر تاریک نوشتهٔ مهتاب نورایی فرد است. انتشارات نظری این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر از ظاهرشدن دختری بسیار زیبا در زندگی راوی آغاز می‌شود.

درباره کتاب تقدیر تاریک

کتاب تقدیر تاریک رمانی ایرانی است که از جایی آغاز می‌شود که راوی اول‌شخص خبر از آمدن فصل بهار می‌دهد و از درختی که داخل حیاط خانه‌شان بوده، حرف می‌زند. راوی می‌گوید که خنکای بهار وادارش کرد که به بیرون از خانه برود و قدم بزند. او آرام‌آرام قدم می‌زد و از هوای خوب لذت می‌برد که ناگهان یک نفر از او نشانی کوچهٔ یاس را پرسید. وقتی راوی به آن فرد نگاه کرد، یک دختر زیبا با موهایی خرمایی مایل به طلایی با قدی کشیده و بلند را دید. از اینجا به بعد، راوی راه می‌رود و به آن دختر فکر می‌کند. آیا او بارِ دیگر این دختر زیبا را خواهد دید؟

خواندن کتاب تقدیر تاریک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب تقدیر تاریک

«ویدا خواهرم بود و دو سال از من کوچک‌تر بود و ما بسیار به هم وابسته بودیم، ویدا دانشجوی رشتهٔ حسابداری بود و من دانشجوی رشتهٔ پزشکی بودم. ما یک خواهر بزرگ‌تر به نام ندا و یک برادر کوچک‌تر به نام سامان داشتیم که شانزده سالش بود، ندا ازدواج کرده بود و یک دختر به نام آیناز داشت. هر چهار تا سلامت بودیم و شاداب و عاشق هم بودیم. پدرم یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ داشت و مادرم معلم بود و وضع مالی خوبی داشتیم، مادرم در کنار کار بیرون عاشق کار خانه بود و با عشق و علاقهٔ زیاد به ما رسیدگی می‌کرد، یک خانواده خوشبخت بودیم، من و ویدا با هم خیلی صمیمی‌بودیم و بعضی عقایدمون یکی بود، ویدا بیست‌وچهار سال داشت و بسیار باهوش بود. ندا خواهرم شوخ‌طبع بود و بسیار سر به سر همه‌مان می‌گذاشت، خانهٔ ما بسیار بزرگ بود و در شمال شهر قرار داشت. مادرم بسیار زیبا و با سلیقه خانه را چیده بود. روی تخت نشسته بودم که مادرم صدایمان کرد و گفت که شام حاضر است، چون شب عید بود ندا خواهرم و همسرش درخانهٔ ما بودند، چقدر خوب و خوشمزه بود غذای مادرم. شام که تمام شد همه به کمک مادرم میز شام را جمع کردیم. من به داخل اتاقم رفتم بعد از خوردن چای خوابیدم و صبح با فکر او بیدار شدم.

چهرهٔ زیبا ومهتاب‌گونش جلوی چشمم بود. سیزده روز عید رفت و من به دانشگاه رفتم و درس رو شروع کردم.

وقتی به خونه برگشتم سامان اومده بود، ولی ویدا هنوز نیومده بود. و مادرم به مدرسه رفته بود ولی برای ما غذا آماده کرده بود. ناهار را خوردم و به داخل اتاقم رفتم و چون خسته بودم چند ساعتی خوابیدم، وقتی بیدارشدم ویدا آمده بود. حال عجیبی داشتم، آن دختر زیبا لحظه‌ای از ذهنم پاک نمی‌شد. ویدا را صدا کردم و با او در مورد این جریان صحبت کردم، ویدا گفت:

- این مدت احساس کردم چیزیت هست.

- گفتم: مگه معلوم بود؟

گفت: تابلو بود معلوم بود عاشق شدی.

راست میگی؟

گفت:

شوخی کردم ولی معلوم بود حال خوشی نداشتی مثل یک بیمار بودی.

- ویدا می‌خوام برام پیداش کنی.

- شوخی می‌کنی، از کجا پیداش کنم.

- فکر کنم خونشون اینجاست تو این محله‌اس چون اینجا دیدمش، گفت:

- باشه سعی خودمو می‌کنم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۲۳,۰۰۰
تومان