کتاب بهاری که خزان شد
معرفی کتاب بهاری که خزان شد
کتاب بهاری که خزان شد نوشتهٔ محبوبه ملک محمدی است. انتشارات آرنا این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان سومین اثر از این نویسندهٔ معاصر ایرانی است. حادثهٔ جناییای که در این رمان عاشقانه رخ میدهد، واقعی است و فقط با تغییری در روایت بازگو شده است.
درباره کتاب بهاری که خزان شد
رمان بهاری که خزان شد روایتگر قصهای عاشقانه با اتفاقاتی واقعی است. رمان از قاب یک پنجره در یکی از روزهای بهار آغاز میشود؛ آشنایی «شاهین سرمدی» خبرنگار معروف روزنامه با دختری به نام «سحر» که با اتفاقات عجیبی که برای آنها رخ میدهد، روایت میشود. رابطهٔ عاشقانهای بین این ۲ شخصیت شکل میگیرد که هیچکدام آن را ابراز نمیکنند.
سحر که بهعلت حادثهای در گذشته فراموشی گرفته و توان حرکت هم ندارد، بهوسیلهٔ پسرعمویش ربوده میشود. شاهین برای یافتن او وارد خانهٔ قدیمی سحر و آنجا با حقایقی از گذشتهٔ سحر روبهرو میشود. شاهین تمام تلاشش را برای یافتن سحر میکند، اما دست تقدیر آن ۲ را از هم دورتر میکند. اتفاقاتی که در نبود سحر برای شاهین رخ میدهد او را تبدیل به آدمی منزوی و گوشهگیر میکند، ولی حضور زنی به نام «ملیحه» که شاهین در جوانی دلبستهٔ او بوده، همه چیز را تغییر میدهد.
حادثهٔ جناییای که در این رمان رخ میدهد، واقعی است و فقط با تغییری در روایت بازگو شده است.
خواندن کتاب بهاری که خزان شد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب بهاری که خزان شد
«با کوبیده شدن پنجرهٔ آشپزخانه به هم از جا پریدم و سرم را از روی برگههای پخششدهٔ روی میز بلند کردم.
اصلاً متوجه تاریکی هوا نشده بودم تا نیم ساعت پیش آسمان روشن بود، ولی حالا رنگ آن تیره شده بود. با کوبیده شدن دوباره پنجره سریع بهطرف آشپزخانه رفتم، طوفانی در راه بود به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه حسابی خودشان را در دل آسمان آبی جا کرده بودند.
دستگیره پنجره را گرفتم تا چفت کنم که چشمم به حیاط پشتی خانه ویلایی قدیمی افتاد. این خانه، از آن خانه قدیمیهای محل بود با اینکه بیشتر ساختمانهای قدیمی را تخریب کرده بودند ولی هنوز این خانهٔ حیاطدار بزرگ سر پا بود.
از قاب پنجره خم شدم و دستم را زیر رگبارهای تند باران گرفتم که هر لحظه شدتش بیشتر میشد. در گوشم باد زوزه میکشید و خودش را به در و دیوار میکوبید، مثل پرنده وحشی که میخواهد از قفسش فرار کند و خودش را به در و دیوار میکوبد. صدای نفسهای باد را روی صورتم احساس میکردم. هوای بهار بود و هر لحظه تغییر میکرد. گاهی آفتابی، گاهی ابری و بارانی میشد.
چشمهایم را بستم و خودم را در شالیزارهای شمال تصور کردم، یاد بویِ برنج درو نشده و بارانهای ریزریز شمال افتادم. در حال و هوای خود بودم که صدای گریهای همه حواسم را پرت کرد. چشمهایم را باز کردم و به ساختمان قدیمی روبهرویم نگاه کردم.
حیاط خانه پر از درختهایی بود که تازه جوانهزده بودند. همینطور که به دنبال صدا میگشتم، نگاهم به دختر جوانی افتاد که روی ویلچر نشسته بود، سرش را روی دستش گذاشته و گریه میکرد.
همیشه فکر میکردم در این خانهٔ بزرگ و قدیمی کسی ساکن نیست ولی با دیدن این دختر جوان حسابی جا خوردم.
نگاهم بر روی دختر ثابت ماند. طوفان شروعشده بود و باران بهشدت به سروصورت او میخورد. فاصلهٔ بین ما آنقدر زیاد نبود که صدایم را نشنود. حتماً خودش متوجه شروع طوفان شده بود ولی چرا از جایش تکان نمیخورد؟ دلم برایش سوخت تا خواستم صدایش کنم مرد جوانی با عصبانیت به سمت دختر رفت و دسته ویلچر را گرفت و او را به داخل ساختمان هل داد.»
حجم
۱۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۲۶ صفحه
حجم
۱۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۲۶ صفحه
نظرات کاربران
قشنگ و تاثیر گذار
موضوع اصلی داستان خوب بود . اما می توانست بهتر پردازش شود . داستان و شخصیت ها خیلی ضعیف بودند مثل اینکه نویسنده محترم برای تمام کردنش عجله داشته است . شخصیتی اجتماعی مانند شاهین که خبر نگار خبره ایی هم هست