دانلود و خرید کتاب پسری با تیشرت کلاه دار اعظم محمدپور
تصویر جلد کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

کتاب پسری با تیشرت کلاه دار نوشتهٔ اعظم محمدپور است. انتشارات خط مقدم این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر خاطرات زینب مکیان، همسر شهید مدافع حرم «احمد مکیان» را در بر دارد.

درباره کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

کتاب پسری با تیشرت کلاه دار خاطرات همسر احمد مکیان را در بر گرفته است.

احمد مکیان در یک فروردین ۱۳۷۳ در اهواز به دنیا آمد و  ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ در حومهٔ استان حلب، سوریه، درگذشت.

این کتاب در ۲۵ فصل نوشته شده است. بخش پایانی «خط مقدم؛ خانه گفتمان مقاومت» نام دارد.

خواندن کتاب پسری با تیشرت کلاه دار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران خاطراتی پیرامون شهیدان مدافع حرم پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

«کیفم را روی شانه‌ام انداختم و همراه کوثر و سارا و مریم و سمیه آمدیم بیرون. تا ایستگاه اتوبوس، راهی نبود. باد پاییزی، خیابان‌ها را جارو می‌کرد. برگ‌های زرد و بی‌روح، از روی شاخه درختان می‌افتادند و روی دست‌های باد به جاهای دور می‌رفتند. آسمان، ابری و گرفته بود. اگر شوخی‌های گاه و بی‌گاه هم‌کلاسی‌هایم نبود، شاید من هم هم‌سفر برگ‌ها می‌شدم. سارا، با آن لهجهٔ آبادانی‌اش، بچه‌ها را به حرف گرفته بود. به گمانم نقشه می‌کشیدند فردا همه با هم دیر بیاییم سر ایستگاه. کار همیشه‌مان بود. وقتی حوصلهٔ درس و مشق هنرستان را نداشتیم، همگی با هم دیر می‌رسیدیم سر کلاس تا اگر تنبیه شدیم، با هم باشیم.

توی حال و هوای خودم بودم و از سرما دست‌هایم را مچاله کرده بودم زیر چادرم. مریم، دستش را خواباند پشت کمرم، و گفت: چقدر تو خودت‌ای، بابا؟! بیا بیرون؛ غرق نشی! احمدآقا رو نمی‌خوای و این‌جوری! اگر می‌خواستیش، چه می‌کردی؟

سارا گفت: ولیچ۶، حالا که جواب رد شنیده و داره می‌ره سوریه. دیگه تو فکر چی هستی؟

همراه بچه‌ها سوار اتوبوس شدم. هر یک،‌ حرفی می‌زدند تا حال و هوای مرا عوض کنند.

مخالفت‌های مادرم، کار خودش را کرده و به احمد جواب رد داده بودم؛ ولی نمی‌دانم چرا هنوز ناراحت و نگران بودم. احمد، چیزی کم نداشت. هم فامیل بود و می‌شناختمش، و هم حافظ بیست‌وهفت جزء قرآن بود. همین مدافع حرم بودنش و شجاعتش برایم جذاب بود. ولی می‌ترسیدم. از همین سوریه رفتنش می‌ترسیدم.

توی رؤیاهای دخترانه‌ام دوست داشتم شوهرم شجاعت داشته باشد. از مرد ترسو بدم می‌آمد. از احمد بدم نمی‌آمد. ترسو نبود.

چهارده سالم بود که پای اولین خواستگار به خانه‌مان باز نشده، جواب رد شنید. باباعود گفت: احمد و زینب، برای همدیگه‌ان.

روی حرف باباعود نمی‌شد حرف زد؛ اما وقتی با آن سر و وضع دیدمش، به خودم گفتم: محال است زن احمد شوم. موهای سرش بلند بود. محاسنش هم که نگو؛ انگار از افغانستان آمده بود. با آن شلوار شش‌جیب و تی‌شرت کلاه‌دارش، هیچ شباهتی به مرد رؤیاهای من نداشت. سر لج افتادم. بابافاضل تلاش کرد به من بقبولاند جز احمد به هیچ‌کس دیگر نباید فکر کنم؛ اما کوتاه نیامدم. هرچند وقتی طلبه شد، باغیرت بودن و سربه‌زیری‌اش به دلم بود؛ ولی بعد، با اتفاقاتی که دیدم و شنیدم، خط کشیدم روی همهٔ خاطرات کودکی‌مان.

بچه که بودیم، خیلی هوایم را داشت. همیشه هم‌گروهش بودم. از همان کودکی، با آن روحیهٔ محکمی که داشت، همه دوست داشتند هم‌بازی‌اش باشند؛ ولی احمد، بین همه، مرا انتخاب می‌کرد. وقتی شنیدم مدافع حرم شده، دلم کمی نرم شد. شانزده سال داشتم و آن‌قدر پخته نبود که روی حرف دلم حساب کنم. مادرم، مرتب توی گوشم می‌گفت: اگر باهاش ازدواج کردی و شهید یا جانباز شد، چه کار می‌کنی؟

این حرف مادرم، ته دلم را خالی می‌کرد. احمد، خودش حرفی نمی‌زد؛ اما گاهی آقامهدی، خاطرات سوریه را برای حسن و حسین می‌گفت، و حرف‌ها، دهان به دهان می‌گشت و به گوشم می‌رسید. می‌شنیدم اوایل اعزام‌شان، بیشتر کار فرهنگی و اجرایی می‌کرده؛ مثل فضاسازی محیط و تدارکات و این‌جور کارها. فرمانده‌شان هم شیخ‌محمد بود که می‌گفتند احمد را دوست دارد. این‌جور که حسن و حسین می‌گفتند، احمد و سیدمهدی، زیاد تمرین کرده بودند تا لهجهٔ افغانی یاد بگیرند. بیشتر رزمنده‌ها نمی‌دانستند که این دو ایرانی هستند. انگار هنوز پای مدافعان ایرانی به سوریه باز نشده بود. بعد از کار فرهنگی، مدتی می‌روند تیپ پیاده. مدتی هم همراه مصطفی صدرزادهبوده‌اند. مصطفی، ایرانی بود و اولین باری که احمد و سیدمهدی را می‌بیند، می‌گوید آن‌ها افغانی نیستند و ایرانی‌اند.

تازه فهمیدم چرا احمد، موها و محاسنش را کوتاه نمی‌کند. بیخود نبود به او می‌گفتیم چقدر شبیه افغانی‌ها شده است.»

sadat14
۱۴۰۱/۰۷/۱۳

کتابی دلنشین و جذاب ..(:

لبیک یا خامنه ای،لبیک یا حسین است.
۱۴۰۱/۱۱/۰۸

بسم الله الرحمن الرحیم این کتاب،عظمت روح و مقام شهدا و جان فداهای حضرت زینب علیهاالسلام را نشان داد. ان شاءالله با او محشور شویم.

Pasdar_113
۱۴۰۳/۰۴/۲۰

تقدیر عجیب و زیباست‌. کوچیک ترین چیزی که میشه از این کتاب به یادگار داشت.

کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۲/۱۱/۰۶

بسیار عالی بود واقعا به این جوان دهه ۷۰ حسودیم شد بسیار جوان مومن و مقید و عاشق اهل بیت ان شاءالله این شهید عزیز با اولیا و انبیا محشور شود و شفیع همه ما در آن دنیا نیز باشد

_ نه. یه سؤال دارم و دوست دارم راست و حسینی جوابم رو بدی. اگه یه روزی من برگشتم، دیدی صورتم سوخته و زشت شده‌ام، باز هم پام می‌مونی؟ باز هم دوستم داری؟ خندیدم و گفتم: بابا، تو برگرد! من سوخته‌ات‌ام و دوستت دارم!
Pasdar_113
گفتم: احمد، مثل اسیری، شهر به شهر چرخیدم و دنبالت دویدم. نُه روز انتظار کشیدم! خسته شدم! دلم برات تنگ شده! این‌همه من رو دواندی، بس نیست؟!
Pasdar_113
اگر حضرت آقا سخنرانی داشت، پای تلویزیون میخ می‌شد. حسرت می‌خورد و می‌گفت: ما باید قدر رهبرمان را بیشتر بدانیم. خارجی‌ها، آقا را بهتر می‌شناسند تا مردم خودمان. باید برای شناختن رهبرمان بشینیم پای صحبت خارجی‌ها تا بدانیم چه گوهری داریم.
#دور_از_ذهن
_ مدافع حضرت زینب، حضرت عباسه. ما که کاری نمی‌کنیم!
Pasdar_113
میکروفن را از دست سخنران قاپید و شروع کرد به مداحی. همه دم گرفته بودن «بی‌بی، زینب... بی‌بی، زینب»، حسن اشتباهی خوند «بی‌بی، حیدر... بی‌بی، حیدر». صدای خندهٔ بچه‌ها بلند شد.
Pasdar_113
نه که ناراحت شهید شدنش باشم؛ نه! فقط دوست داشتم یک بار دیگر او را سر پا ببینم.
Pasdar_113
یادته بهت گفته بودم تو شهیدشدنی نیستی؛ اما هر روز منتظر شهادتت بودم.
Pasdar_113
خوش به حالت که با شهادت رفتی! قول بده... قول بده دعا کنی من هم شهید بشم!
Pasdar_113
بهشت معصومه، قطعهٔ ۳۱
Pasdar_113
هم شاهرگش قطع شده بود و هم مثل مادر سادات، پهلویش شکافت و سینه‌اش سوخت و صورتش از آتش نیلی شد.
Pasdar_113

حجم

۶۲۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۶۲۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان