بریدههایی از کتاب پسری با تیشرت کلاه دار
۴٫۶
(۹)
_ نه. یه سؤال دارم و دوست دارم راست و حسینی جوابم رو بدی. اگه یه روزی من برگشتم، دیدی صورتم سوخته و زشت شدهام، باز هم پام میمونی؟ باز هم دوستم داری؟
خندیدم و گفتم: بابا، تو برگرد! من سوختهاتام و دوستت دارم!
Pasdar_113
گفتم: احمد، مثل اسیری، شهر به شهر چرخیدم و دنبالت دویدم. نُه روز انتظار کشیدم! خسته شدم! دلم برات تنگ شده! اینهمه من رو دواندی، بس نیست؟!
Pasdar_113
اگر حضرت آقا سخنرانی داشت، پای تلویزیون میخ میشد. حسرت میخورد و میگفت: ما باید قدر رهبرمان را بیشتر بدانیم. خارجیها، آقا را بهتر میشناسند تا مردم خودمان. باید برای شناختن رهبرمان بشینیم پای صحبت خارجیها تا بدانیم چه گوهری داریم.
#دور_از_ذهن
_ مدافع حضرت زینب، حضرت عباسه. ما که کاری نمیکنیم!
Pasdar_113
میکروفن را از دست سخنران قاپید و شروع کرد به مداحی. همه دم گرفته بودن «بیبی، زینب... بیبی، زینب»، حسن اشتباهی خوند «بیبی، حیدر... بیبی، حیدر». صدای خندهٔ بچهها بلند شد.
Pasdar_113
نه که ناراحت شهید شدنش باشم؛ نه! فقط دوست داشتم یک بار دیگر او را سر پا ببینم.
Pasdar_113
یادته بهت گفته بودم تو شهیدشدنی نیستی؛ اما هر روز منتظر شهادتت بودم.
Pasdar_113
خوش به حالت که با شهادت رفتی! قول بده... قول بده دعا کنی من هم شهید بشم!
Pasdar_113
بهشت معصومه، قطعهٔ ۳۱
Pasdar_113
هم شاهرگش قطع شده بود و هم مثل مادر سادات، پهلویش شکافت و سینهاش سوخت و صورتش از آتش نیلی شد.
Pasdar_113
اولین اعزام احمد، ماه رمضان بود، و آخرین مأموریتش هم در ماه رمضان.
Pasdar_113
گفتم: خداحافظ، عزیزم! خداحافظ، استاد خوبیها و مهربانیهای پنهانی!
Pasdar_113
احمد، همان روز اول خرید، خیالم را آسوده کرد که اصلاً نگاهم به قیمتها نباشد و هر چه را که دلم میخواهد، انتخاب کنم. گفت: دلم نمیخواد چیزی تو دلت بمونه. جشن عروسی، یه دفعه است. رزقش رو هم خدا میرسونه!
کاربر ۲۲۴۰۵۴۳
حجم
۶۲۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۶۲۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان