جملات زیبای کتاب پسری با تیشرت کلاه دار | طاقچه
تصویر جلد کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

بریده‌هایی از کتاب پسری با تیشرت کلاه دار

دسته‌بندی:
امتیاز
۴.۴از ۱۸ رأی
۴٫۴
(۱۸)
_ نه. یه سؤال دارم و دوست دارم راست و حسینی جوابم رو بدی. اگه یه روزی من برگشتم، دیدی صورتم سوخته و زشت شده‌ام، باز هم پام می‌مونی؟ باز هم دوستم داری؟ خندیدم و گفتم: بابا، تو برگرد! من سوخته‌ات‌ام و دوستت دارم!
Pasdar_113
گفتم: احمد، مثل اسیری، شهر به شهر چرخیدم و دنبالت دویدم. نُه روز انتظار کشیدم! خسته شدم! دلم برات تنگ شده! این‌همه من رو دواندی، بس نیست؟!
Pasdar_113
اگر حضرت آقا سخنرانی داشت، پای تلویزیون میخ می‌شد. حسرت می‌خورد و می‌گفت: ما باید قدر رهبرمان را بیشتر بدانیم. خارجی‌ها، آقا را بهتر می‌شناسند تا مردم خودمان. باید برای شناختن رهبرمان بشینیم پای صحبت خارجی‌ها تا بدانیم چه گوهری داریم.
#دور_از_ذهن
_ مدافع حضرت زینب، حضرت عباسه. ما که کاری نمی‌کنیم!
Pasdar_113
میکروفن را از دست سخنران قاپید و شروع کرد به مداحی. همه دم گرفته بودن «بی‌بی، زینب... بی‌بی، زینب»، حسن اشتباهی خوند «بی‌بی، حیدر... بی‌بی، حیدر». صدای خندهٔ بچه‌ها بلند شد.
Pasdar_113
نه که ناراحت شهید شدنش باشم؛ نه! فقط دوست داشتم یک بار دیگر او را سر پا ببینم.
Pasdar_113
یادته بهت گفته بودم تو شهیدشدنی نیستی؛ اما هر روز منتظر شهادتت بودم.
Pasdar_113
خوش به حالت که با شهادت رفتی! قول بده... قول بده دعا کنی من هم شهید بشم!
Pasdar_113
بهشت معصومه، قطعهٔ ۳۱
Pasdar_113
هم شاهرگش قطع شده بود و هم مثل مادر سادات، پهلویش شکافت و سینه‌اش سوخت و صورتش از آتش نیلی شد.
Pasdar_113
اولین اعزام احمد، ماه رمضان بود، و آخرین مأموریتش هم در ماه رمضان.
Pasdar_113
گفتم: خداحافظ، عزیزم! خداحافظ، استاد خوبی‌ها و مهربانی‌های پنهانی!
Pasdar_113
احمد که دید هم‌رزمانش یکی یکی به شهادت می‌رسند، دور و برش را نگاه کرد. ماشین حمل توپ، سمت راستش بود؛ پرید بالا، و توپ را آمادهٔ شلیک کرد. ناگهان چند رزمنده از سمت چپ وارد ماشین شدند. احمد داد می‌زند: نیایید؛ توپ داره شلیک می‌شه. اما دیر شده بود. اگر موج شلیک توپ به آن‌ها می‌خورد، همه شهید می‌شدند. احمد مجبور شد هر چهار نفر را هل بدهد. برای همین، موج آتش به خودش خورد. هم شاهرگش قطع شده بود و هم مثل مادر سادات، پهلویش شکافت و سینه‌اش سوخت و صورتش از آتش نیلی شد. او با این کارش، جان چهار هم‌رزمش را نجات داد.
paeez
چند ساعت گذشت. دوباره با شمارهٔ شیخ‌محمد تماس گرفتم. این بار، احمد جواب داد. سلام و احوال‌پرسی کردم. دلم برایش تنگ شده بود. دوستانم دوره‌ام کرده بودند و برای حرف زدن راحت نبودم. از دهانم در رفت و گفتم: عزیزم، این مدت چه کار می‌کردی؟ همه بچه‌ها زدند زیر خنده، و سر به سرم گذاشتند. صحبت‌مان کوتاه بود. زود خداحافظی کردم. دل‌تنگی‌ام بیشتر از قبل شده بود. دوستانم که متوجه حال و روزم شدند، سعی می‌کردند حالم را با شوخی و خنده عوض کنند؛ ولی فایده‌ای نداشت.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
احمد، همان روز اول خرید، خیالم را آسوده کرد که اصلاً نگاهم به قیمت‌ها نباشد و هر چه را که دلم می‌خواهد، انتخاب کنم. گفت: دلم نمی‌خواد چیزی تو دلت بمونه. جشن عروسی، یه دفعه است. رزقش رو هم خدا می‌رسونه!
کاربر ۲۲۴۰۵۴۳
راستش رو می‌گم! مامانم خواب دیده. می‌گه به دلش افتاده زودتر عروسی‌مون رو بگیریم! حرفش که به اینجا رسید، با دو دست، سرم را گرفتم و محکم فشار دادم. مغزم کار نمی کرد. _ قبول کن، زینب! به خاطر من! به خدا، این محبتت یادم نمی‌ره! می‌دانستم خواب‌های عمه‌رحیمه بی‌دلیل نیست. نومیدانه تسلیم شدم و گفتم: باشه. هر چی شما بگید. یادم آمد قبل از ثبت عقدم توی شناسنامه‌ام، کلی کپی از آن گرفته بودم تا هر وقت، مدرسه، کپی شناسنامه‌ام را خواست، یکی از آن‌ها را ببرم تا متوجه نشوند عقد کرده‌ام. هنوز هول‌ولای عقد از سرم نرفته بود که دوباره افتادیم دنبال سوروسات عروسی.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
باورم نمی‌شد به این زودی خانه‌مان جور شود؛ اما گفتم: یک اتاق هم برامان کافی‌ست. خوشحالی توی چهره‌شان پیدا بود. فردای همان روز، با احمد رفتم بازار، و چند متر موکت صورتی گرفتیم برای اتاق‌مان. احمد هم دستی به در و دیوار اتاق کشید تا رنگ و رویی پیدا کرد.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
باورم نمی‌شد به این زودی خانه‌مان جور شود؛ اما گفتم: یک اتاق هم برامان کافی‌ست. خوشحالی توی چهره‌شان پیدا بود. فردای همان روز، با احمد رفتم بازار، و چند متر موکت صورتی گرفتیم برای اتاق‌مان. احمد هم دستی به در و دیوار اتاق کشید تا رنگ و رویی پیدا کرد.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
با ماشین سیدمهدی از آتلیه آمدیم. خانه‌مان شلوغ بود. چشمم به کیک سفره افتاد؛ شکوفه‌های صورتی ریز، روی خامهٔ زردرنگ کیک خودنمایی می‌کرد. صدای مولودی‌خوانی و کل کشیدن خاله‌ها و عمه‌ها، شادی من و احمد را بیشتر کرده بود. نگاهش کردم؛ با آن محاسن زیبا و لب خندان، نگاه معصومش را دوخته بود به گل‌های دور سفره. یکدفعه نگاهم افتاد به ساعتش. گفتم: ساعت خریده‌ای؟ خندید و گفت: صداش رو در نیار! ساعت داداش‌حسنه!
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
داشتیم می‌رفتیم آتلیه؛ احمد راضی نمی‌شد برویم آتلیه. گفت: پول می‌دم به آتلیه که بدونی مسئله پولش نیست؛ ولی بیا عکس نگیریم! گفتم: آخه چرا؟! گفت: زینب، می‌ترسم بعد شهادتم بشینی این عکس‌ها رو ببینی و غصه بخوری. بذار هیچ فیلم و عکسی از من نمونه. با التماس راضی‌اش کردم و گفتم: اگه شهید نشدی، چی؟ اصلاً چرا اول زندگی‌مون، همه‌اش می‌گی شهید... شهید؟! کوتاه آمد و قبول کرد عکس و فیلم بگیریم. بعد از آتلیه رفتیم طرف خانهٔ دایی سیدمحمد. به خانه نرسیده، صدای مولودی‌خوان به گوشم می‌رسید. احمد، مرا گذاشت و رفت. جشن عید غدیر، مثل هر سال بود؛ فقط دو عروس و دو داماد هم داشت.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
هر روز صبح، عمه‌رحیمه چند لقمه می‌گرفت و یک دست لباس اضافه می‌گذاشت توی یک ساک دستی، و احمد را همراه عمو راهی حوزه می‌کرد. توی کلاس و حیاط حوزهٔ ماهشهر، طلبه‌ها هم‌بازی احمد بودند. عمه گفت: بعضی‌ها به‌شوخی می‌گفتن احمد، بابات، مامان شده؛ ولی صورتش موموئیه و زشته. احمد هم لجش می‌گرفت و می‌گفت خودتان زشت‌اید! همان روزها، عمومجید برای احمد یک دست لباس نظامی هم خریده بود. وقتی تنش می‌کرد، جلوی عمه‌رحیمه راست راست راه می‌رفت و می‌گفت: ماما، سرباز شده‌ام.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱
حرف بچه آمد وسط. همه پرسیدند: پس شما کی مامان و بابا می‌شید؟ گفتم: بعد از درسم. احمد، عاشق دختر بود و همیشه می‌گفت: خدایا، بچه‌ام سالم و صالح و دختر باشه تا اسمش رو بذارم نازنین‌رقیه، و بعدش هم اگر پسردار شدیم، اسمش رو می‌ذارم عباس. می‌خوام به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه بیارم! همه زدند زیر خنده. گفتند: حالا فعلاً اولی رو بیارید! من کوتاه نمی‌آمدم. توی گوشم گفت: دیر می‌شه‌ها! یه روز می‌آد پشیمون می‌شی! _ برا عروسی‌مون عجله کردم؛ ولی بچه‌داریم رو می‌ذارم بعد درسم.
کاربر ۳۹۳۶۲۷۱

حجم

۶۲۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۶۲۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان