دانلود و خرید کتاب ناپیدای درون کیانا حاج‌دولت
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ناپیدای درون اثر کیانا حاج‌دولت

کتاب ناپیدای درون

انتشارات:انتشارات نظری
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ناپیدای درون

کتاب ناپیدای درون نوشتهٔ کیانا حاج‌دولت است و نشر نظری آن را منتشر کرده است. این کتابْ دل‌نوشته‌های حاج‌دولت از یک دورهٔ آموزشی اثرگذار و آیات و احادیثی است که زندگی‌اش را تغییر داد.

درباره کتاب ناپیدای درون

این متن برگرفته از واقعیتی است که کیانا حاج‌دولت در طول پنج جلسهٔ آموزشیِ کلاس «شروع» یاد گرفته است. دودلی‌ها، کشمکش‌ها، برداشت‌ها، احساسات، تفکرات و... همه و همه برگرفته از واقعیت شخصیِ او بوده که با عالم تخیل آمیخته شده‌اند. در حقیقت، تک‌تک جملات این متن فضای ذهنی نویسنده را قبل از شرکت در کلاس، در طول دوره و بعد از به‌پایان‌رساندن آن، نشان می‌دهد. تمام مطالب این دل‌نوشته، الهام‌گرفته از اتفاقات کلاس و نیز احادیث و آیاتی هستند که در پاورقی ذکر شده‌اند. 

کتاب ناپیدای درون زندگی شما را تا حد زیادی دگرگون می‌کند. چراکه با خواندن آن می‌توانید دنیای درون و بیرون خود را کشف کرده و در یک کلام خود را ببینید. این کتاب آغازی است که راه انسان‌بودن، بالندگی، عشق‌ورزیدن به خود و دیگران را آموزش می‌دهد. در همین آستانه می‌آموزید زیبااندیشیدن و زیبانگریستن به چه معنی است.

خواندن کتاب ناپیدای درون را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 این داستان بی‌آلایش و صادقانه شروعی است برای کسانی که دوست دارند زندگی واقعی را تجربه کنند. منظور آن بخش از زندگی روحانی است که خداوند مهربان در آن فرمانروایی می‌کند. کسانی که در راه خودشناسی قدم برمی‌دارند و سراسر وجودشان را از عشق مملو می‌سازند، از این کتاب لذت خواهند برد. 

  بخشی از کتاب ناپیدای درون     

فانوس های شهر خاموش و غروب آفتاب نزدیک بود. آفتابی که دیگر نه گرما داشت و نه روشنایی. زمستانی بود سرشار از سوز و سرما و عاری از بارش. امیدی به فصل بهار نبود. بهاری که شاید هیچ گاه نمی رسید. بهاری که هیچ شکوفایی و رویشی در خود نداشت. هیچ آرزویی شکوفا نمی شد و هیچ رشد و نمویی در زندگی نبود. دنیا تیره و تار بود و هیچ موجودی در آن تغییر نمی کرد. همه چیز ساکن بود. نه غنچه ای باز می شد و نه برگی از درخت می افتاد. حتی نسیم هم نای وزیدن نداشت. دنیا مثل جنگلی بود که درختانش لخت و عریان بودند. درختانی سرد و بی روح که فقط زنده بودند و زندگی نمی کردند. هیچ چیز مژدهٔ فردا را نمی داد. دنیا لجنزاری بیش نبود. ساکن و بی روح، ثابت و بی هیاهو. گویا همه چیز مرده بود. همه چیز، همه جا و همه کس.

آدم ها نیز مرده بودند. زنده بودند و زندگی نمی کردند؛ نگاه می کردند و نمی دیدند؛ گوش می دادند و نمی شنیدند؛ لمس می کردند و احساس نمی کردند؛ از کنار هم رد می شدند و به هم توجهی نمی کردند؛ حتی دریغ از نیم نگاهی. به هم صحبتی می نشستند و همدیگر را نمی فهمیدند. دست های هم را می فشردند ولی گرمایی نداشتند. مدت ها بود که انسان های بسیاری از چارچوب انسان بودن خارج شده بودند. از قلب مذاب آن ها بخاری سرد، از دروغ، خیانت، ستم و ... بالا می رفت. سیمایشان سیاه شده بود حال آن که پوستشان سپید می نمود. پرندگان کوچک این دنیا، به یک آغوش گرم نیاز داشتند که در سایهٔ آن، پناه بگیرند؛ آرام شوند و به خواب روند. ولی آغوشی نبود؛ گرمایی نبود؛ و آسودنی نبود. آدم ها سرد و بی روح بودند. زندگی هایشان نه رنگی از انسانیت داشت و نه رنگی از وجدان. انسان نبودند چون احساسی نداشتند. احساس دل نوازی نبود چون قلب پاکی نداشتند و قلب پاکی نداشتند چون وجدانی نبود؛ رحم و مروتی نبود. هر کس تنها به آشیانهٔ خود فکر می کرد و پول جای همه چیز را گرفته بود. جای دوستی، محبت، وفاداری، احترام و حتی جای شخصیت را. هر کس پول داشت همه چیز داشت. اما آرامش، فرهنگ، انسان دوستی یا اعتماد چه؟!! چه زیاد بودند انسان هایی که از برهنگی احساس، رنج می بردند؛ چه شب هایی را از غم تنهایی تا صبح سر نکرده و چه اشک هایی را با ترنم باران هم نوا نکردند...

در این دهکدهٔ بی مهری پا به عرصهٔ خاک گذاشتم. جایی که آشیانهٔ هدهدش تنها به در و دیوارهای طلایی و پر زرق و برق محدود می شد. جایی که برای انسان ارزشی نبود و در جایی که همهٔ انسان ها گیج و مبهوت بودند. مردم نمی دانستند کجا هستند؟ برای چه به دنیا آمده اند؟ چه راهی را باید طی کنند و چه رسالتی دارند؟ آن ها حتی نمی دانستند به کجا خواهند رسید؟ مرگ...نیستی... پوچی... و یا ابدیت و جاودانگی.

در حاشیه ای از دنیا متولد شدم که ذهن هایشان محدود بود. در وهم می سوختیم و تاریکی اش چشمانم را می زد. در دامن نسلی سوخته شکل گرفتم که از پنجرهٔ نگاه من، جز امرار معاش به چیز دیگری فکر نمی کردند. مردم خاکی سخت تشنهٔ معرفت بودند و تنها در لحظهٔ ترحم، نوع دوستی را می شد دید. در میان مردمی که ادعای بهترین بودن، کورشان کرده بود. مردمی که نمی دانستند هویت ملی، هویت آن هاست؛ و چه ساده آن را به تمسخر می گرفتند! در دهکدهٔ گم نامی متولد شدم که حریم شخصی معنایی نداشت. جامعهٔ ما اجتماعی بود از من، تو و او؛ ولی هیچ کس نمی خواست پذیرای این نقش مهم باشد. فرهنگ منیت در ادبیات زندگی ها حاکم بود. مردم شب را روز و روز را شب می کردند و نامش را زندگی می گذاشتند. این مردم به ما یاد دادند تا در آخرین نفس های شب به آن چه انجام داده و بیان کرده ایم، فکر کنیم. ولی نگفتند که تأمل، قبل از رفتار و گفتار چقدر گرانبهاست! افسوس که همه چیز را به ما آموختند و گوشزد کردند؛ مگر روش زیبا زیستن را. قلب انسان ها می ترسد که بزرگ ترین رویاهایش را متحقق کند، چون یا فکر می کند که لیاقتش را ندارد یا این که نمی تواند از عهده برآید. این قلب ها از ترس می میرند؛ تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا لحظاتی که می توانستند خیلی زیبا و عالی باشند و نبودند یا گنج هایی که می توانستند کشف شوند ولی برای همیشه در زیر خاک مدفون شدند.۲من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. عطش اندیشه های خوب و مفید را داشتم که بتوانم راه و رسم زیبا اندیشیدن و شاد زندگی کردن را به من بیاموزند؛ ولی مردم این دنیا سخت درگیر زندگی یکدیگر بودند و خودخواهی و خودپسندی در میانشان غوغا می کرد. استاد دیگرشناسی بودند و در داشتن الگوهای سازنده، سر در گم؛ و چه اندک بودند انسان هایی که خداوند را در اعماق نگاه کودک نیازمندی می دیدند که دست یاری دراز می کند. نور خداوند را در وجود مردی جاری می ساختند که نابینایی را از خیابان رد می کند؛ و خانهٔ خداوند را تنها کعبه، مسجد و کلیسا نمی شمردند؛ بلکه خانهٔ هم نوع را، خانهٔ خدا می دانستند. همان خانواده ای که جز یک تکه نان و اندک آب، چیزی برای خوردن ندارد؛ اما آبرومندانه زندگی می کند... بازتابی از مهر خداوند را در آغوش مادری می دیدند که بی توقع، خود را وقف فرزندانش می کند. مرحمت خداوند را در دستان پدری حس می کردند که سخت کار می کند تا در حد توانش بهترین ها را برای خانوادهٔ خود فراهم آورد و نظاره گر عشق خداوند در وجود شخصی بودند که عاشقانه به هم نوع خود نگاه می کند و به او عشق می ورزد. فردی که با گفتن کلمات عاشقانه گوش عزیزانش را نوازش می دهد و از گفتن آن ابایی ندارد. به راستی که حق در این جادهٔ سر در گم، چه واژهٔ دور از حقی بود!                                

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۴۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۱۴۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
۶,۰۰۰
تومان