کتاب قصه ما همین بود
معرفی کتاب قصه ما همین بود
کتاب الکترونیکی «قصه ما همین بود» نوشتهٔ گلعلی بابایی در انتشارات روایت ۲۷ بعثت چاپ شده است. قصه ما، همین بود هفتمین کتاب از مجموعه بیست و هفت حاوی سرگذشتنامه و داستان پرماجرای حیات دنیوی سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره، قائممقام فرمانده لشکر محمدرسولاللّه است.
به جرأت میتوان مدعی شد که هر یک از مجلدها حاوی جامعترین روایتهای موثق، از مراحل مختلف دوران زندگی و سیرهٔ رزمی سوژه محوری آنهاست. مندرجات هر کتاب، به حجم معتنابهی از اسناد مکتوب، دیداری و شنیداری موجود در آرشیوهای مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه متکی هستندکه مؤلف محترم، ضمن بررسی تطبیقی و راستیآزمایی آنها با یکدیگر، از این مستندات در نگارش هر یک از این سرگذشتنامهها، استفاده کرده است.
درباره کتاب قصه ما همین بود
بچه رزمندههای قدیمی لشکر محمدرسولاللّه شهید محمدرضا دستواره را، با روحیهٔ سرزنده، لبهای همیشه خندان و بذلهگوییهای دلنشین او میشناسند. چه آن موقع که بهعنوان رزمندهای ساده، در جبهه مریوان همرزم حاجاحمدمتوسلیان و دیگر یاران همراهش بود و چه آن دورانی که مسئولیت واحد پرسنلی تیپ تازه تأسیس را به عهده گرفت. البته بعدها وقتی که شهید دستواره مسئولیت فرماندهی تیپ ۳ ابوذر و پس از آن، قائممقام فرماندهی لشکر را هم عهدهدار شد، این روحیاتش را حفظ کرد. طوری که هر جا او بود، شادی و نشاط هم موج میزد. شاید برخوردار بودن شهید دستواره از چنین خصوصیاتی، به مؤلف این جرأت را داد تا زندگی ابوذر گونهٔ این شهید را از زبان خود او پی بگیرد.
کتاب قصه ما همین بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به سرگذشت شهدای دفاع مقدس پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب قصه ما همین بود
نصرت قریب دیگر دوست مشترک ما سه نفر بود که منزل آنها با خانههایمان چند تا خانه فاصله داشت. در آن ایّام زندگی ما در گود مرادی، با وضعیتی که داشتیم هر چند زیاد رو به راه نبود، اما خوش بودیم و سرحال. بهخصوص وقتی که با رفقا توی کوچه پس کوچههای تنگ محلهی گود مرادی پا به توپ میشدیم و با توپ پلاستیکی، فوتبال گل کوچک بازی میکردیم. الان وقتی فکر میکنم، میبینم که ما چه روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم. زمانی که فقر واقعا سایهی سیاهش را روی سر خانوادههایی مثل ما، در آن محله پهن کرده بود. یادم هست در آن دوران، مادرم غذای سادهای بار میگذاشت تا با آن غذا، شکم ما بچهها را پر کند. اما این غذا از بس بیمحتوا و بیمزه بود، سر و صدای من و دیگر برادران و خواهرانم را درمیآورد. به همین خاطر گاهی وقتها بابام در یک کارگاه نمکی کار میکرد، کلاه خودش را برمیداشت و آن را روی دیگ آبگوشت میتکاند و با نمکی که توی کلاهاش بود، غذای ما را بامزه میکرد و میداد میخوردیم. بله! من در چنین خانوادهای رشد کردم و بزرگ شدم. سال ۱۳۵۰ شمسی در حالی که خانوادههایی مثل ما و اکثریت ساکنین محلهی علیآباد خزانه و بدتر از ما، اهالی روستاها و مناطق محروم کشور با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکردند، رژیم پهلوی جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را در کشور راه انداخت.
حجم
۱۸٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۸٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
شهیدی گمنام و تاثیر گذار در جنگ