کتاب شهر که آرام شد برمی گردم
معرفی کتاب شهر که آرام شد برمی گردم
کتاب شهر که آرام شد برمی گردم نوشته علی هادیتبار است. این کتاب خاطرات این مرد بزرگ است که انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است.
درباره کتاب شهر که آرام شد برمی گردم
علی هادیتبار، مبارزی است که از ۱۷ سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمد و هفت سال از عمرش را در اردوگاههای عراقی زندگی کرد، این کتاب روایتهای تلخ و شیرین از آن روزگار است که با نثری جذاب ثبت شده است.
هادیتبار روایت خاطراتش را از ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ آغاز میکند و گام به گام تا پیروزی انقلاب پیش میآید. حوادث زنجیرهوار بعد از پیروزی انقلاب و رخدادهای سال ۶۰ بخش مهمی از خاطرات هادیتبار است. او در این قسمت از خاطراتش فضای آن دوره و نحوه رویارویی با سازمان مجاهدین خلق که از همان زمان در بین مردم به عنوان «منافقین» شناخته میشدند میپردازد.
راوی با قلمی جذاب روایت آن زمان را میگوید و اینکه چطور به جنگ منافقین رفت. خاطرات دوران دفاع مقدس، شرح عملیاتها، نحوه اسارت و خاطرات تلخ و شیرین دوران حضور اجباری در اردوگاههای بعثی، بخش دیگری از خاطرات دکتر هادیتبار است.
خواندن کتاب شهر که آرام شد برمی گردم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خواندن خاطرات پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شهر که آرام شد برمی گردم
صبح زود روز جمعه ۱۷ شهریور ۵۷ شاید زودتر و راحتتر از هر جمعهٔ دیگری از خواب بیدار شدم. پس از نماز صبح، مادرم لنگ لنگان برای تدارک صبحانه به آشپزخانه رفت. من هم احساس خستگی و کوفتگی مختصری در پاهایم داشتم. پدرم داشت قرآن میخواند.
در خانوادهٔ ششنفرهمان من فرزند ارشد بودم. آن موقع یازده سال و نیم داشتم و پس از پایان تابستان باید به کلاس دوم راهنمایی میرفتم. دو خواهر دوقلوی کوچکتر از خودم هم داشتم که آنها قرار بود به کلاس سوم ابتدایی بروند و یک برادر کوچکتر از آنها که به کلاس دوم ابتدایی میرفت.
خانهای صدمتری و دو طبقه در خیابان سبلان شمالی تهران داشتیم که خودمان در دو اتاق طبقه پایین زندگی میکردیم و طبقهٔ بالای آن را اجاره داده بودیم.
پدرم با تحصیلات دیپلم، در سمت متصدی پُست سفارشی، کارمند وزارت پست تلگراف و تلفن بود. آن وقتها دیپلم برای خودش ارج و قربی داشت.
در سال ۵۷ با آنکه به جز پدرم فقط یک نفر دیگر در آن اداره دیپلم داشت، ولی ریاست اداره در دست یک مرد ساواکی با تحصیلات سیکل بود و اشخاصی همچون پدرم که دارای گرایشهای مذهبی آشکاری بودند بیشتر اوقات نمیتوانستند پستی بالاتر از این را در ادارهجات اشغال کنند.
آن روز، جمعه قرار بود سومین راهپیمایی بزرگ تهران انجام شود. پیش از آن، در روز دوشنبه ۱۳ شهریور (عید فطر) و همین طور پنجشنبه ۱۶ شهریور دو راهپیمایی بزرگ دیگر انجام شده بود که من به همراه پدر و مادرم در هر دوی آنها شرکت داشتیم.
مردم در پایان راهپیمایی روز گذشته قرار امروز صبح را در میدان ژالهٔ تهران۱ گذاشته بودند. در اثر طولانیبودن مسیر راهپیمایی روزهای گذشته از پیچ شمیران تا میدان آزادی ناخن شست پای مادرم به شدت متورم و سیاه شده بود که نمیتوانست به خوبی راه برود.
سرِ سفرهٔ صبحانه پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار را بشنود. همان وقت بود که اطلاعیهٔ مربوط به اجرای حکومت نظامی و ممنوعیت تجمع در تهران را ناباورانه از رادیو شنیدیم. در اطلاعیه آمده بود که با هر گونه تجمعی برخورد خواهد شد.
اما مردم قرار راهپیمایی را از روز قبل گذاشته بودند. خبر را شنیدیم ولی با این وجود تصمیم ما برای شرکت در راهپیمایی آن روز قطعی بود. ساعتی که از روز گذشت آمادهٔ حرکت شدیم. مادرم هم که با انگشت شست ورمکردهاش دیگر نمیتوانست کفشی بپوشد، یک دمپایی به پا کرد و آماده شد.
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
نظرات کاربران
سلام.لطفا در طاقچه بی نهایت قرار بدید