کتاب آن بالا و این پایین
معرفی کتاب آن بالا و این پایین
کتاب آن بالا و این پایین نوشتهٔ اکرم عثمان و گردآوریشده توسط محمدحسین محمدی است و انتشارات آمو آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آن بالا و این پایین
کتاب آن بالا و این پایین مجموع چند داستان کوتاه از محمداکرم عثمان است. او متولد ۱۳۱۶ خورشیدی در شهر هرات است. تحصیلاتش را در رشتهٔ حقوق دانشگاههای کابل و تهران گذراند و دکترایش را در این رشته به دست آورد. عثمان که داستانهایش را بیشتر دربارهٔ مسایل اجتماعی و با نگاهی طنزآلود مینوشت، اولین داستانش را در سال ۱۳۴۲ خورشیدی در مجلهٔ «ژوندون» به چاپ رساند و اولین کتابش را با نام مستعار «ع.کوزهگر» در دههٔ ۶۰ خورشیدی منتشر کرد. داستانهای اکرم عثمان از طریق رادیو و با صدای خودش پخش میشدند. مردم نیز او را به عنوان قصهگوی رادیوی کابل میشناختند. نوشتههای او بیشتر جنبهٔ سرگرمکنندهگی دارند و به قصه نزدیکترند تا به داستان کوتاه امروزی. اما قصههایش در بین مردم شهرت بسیار دارند. او زمانی نیز رییس اتحادیهٔ نویسندهگان افغانستان بود. عثمان پس از سقوط حکومت کمونیستی و آغاز درگیریها در کابل به کشور سوئد پناهنده شد و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد و در شامگاه پنجشنبه، ۱۱ اوت ۲۰۱۶، در همانجا درگذشت.
از عثمان مجموعه داستانهای مرداره قول اس (کابل/ ۱۳۶۸)، قحطسالی (سویدن/ ۱۳۸۲)، بازآفریده (سویدن/ ۱۳۸۶) و رمانهای کوچهٔ ما (آلمان/ ۱۳۸۶) و بازوی بریده (کابل/ ۱۳۹۶) منتشر شدهاند.
خواندن کتاب آن بالا و این پایین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی افغانستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن بالا و این پایین
هوا گرگ و میش بود، چند تا خروس و ماکیان سیاه و سفید در یک صف روی زینهٔ چوبی خوابیده بودند و گربهٔ سیاهی ملالآور و غمناک میومیو میکرد و شیشهٔ سکوت ژرف و سنگین را میشکست. حبیب که تازه از کار برگشته بود، از چاه دُل آبی بالا کشید و دست و رو تازه کرد. مادرش آن طرفتر چون مجسمهیی مات و مبهوت ایستاده بود و بر سبیل عادت به هیچ چیز توجه نداشت.
حبیب صدا زد: «مادر!»
مادر بیخودانه جواب داد: «جان مادر!»
حبیب پرسید: «امشَو چه داریم؟»
مادرش باز ناخودآگاه جواب داد: «جان مادر!»
حبیب کنایهآمیز شکوه کرد: «مادر مه از دِه میپرسم، تو از درختا جواب میتی!»
مادرش حرفی نزد، انگار چیزی نشینده است.
حبیب با کمی عتاب صدا زد: «مادر جان!»
مادر جِتکَه خورد. حریر چرتهایش پاره شد. مثلی اینکه از خوابی عمیق پریده باشد، پرسید: «هه هه! جان مادر چی میگی؟»
حبیب فهمید که مادرش حال و هوای دیگری دارد. نزدیک آمده سؤال کرد: «مادر چه ماتم باریده؟ چه ریخته؟ چی شکسته که گپ نمیزنی؟»
مادر خواست تا چیزی بگوید، چشمش به هلال کمرنگی افتاد که از لابهلای شاخههای یگانه درخت توت وسط حیاط پیدا بود، بیمحابا فریاد زد: «هله حبیب جان اَو (آب) بیار!»
حبیب شتابان به سوی آشپزخانه دوید و با آبگردان آب پاکی برایش آورد. دید مادرش چشمها را بهکلی بسته است و نمیخواهد به کسی نگاه کند. حبیب حیرتزده صدا زد: «مادر بگیر، آوردم.»
مادر آبگردان را با لمس و تماس انگشتها پالیده دو دستی قایمش گرفت. سپس چشمها را بر روی آب زلال گشود و نیازهایی زیر لب راند.
حجم
۱۴۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۴۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه