کتاب شب به خیر زامبی
معرفی کتاب شب به خیر زامبی
کتاب شب به خیر زامبی نوشته جیمز پریلر است و با ترجمه مائده مرتضوی در انتشارات تاب چ منتشر شده است.
درباره کتاب شب به خیر زامبی
جمعه شب بود و کارتر پشت درهای بستهٔ دبستانِ باز آلدرین مثل یک زندانی گیر افتاده بود. او باز هم درِ جلویی را هُل داد. صدای به هم خوردن درها در راهرویی با دیوارهای رنگورورفتهٔ سبز و زمینی موزاییکی پیچید. زنجیر کلفتی دور دستگیره پیچیده بود و قفل سنگینی هم از آن آویزان بود. آرنولد و دختری به نام اِزمی هم در مدرسه گیر کردهاند. کتابها، تکالیف مدرسه و کفشهای بسکتبال چیزهایی است که آنها برای برداشتنش در مدرسه ماندهاند اما درها بسته شده است و بیرون مدرسه اشباحی عجیب در حرکتند و نگهبان مرموز شب هم در زیرزمین است. اتفاقات عجیبی در مدرسه پیش میآید مانند نمایان شدن پلههایی که قبلا وجود نداشته و هجوم کلاغهای سیاه به حیاط مدرسه.
خواندن کتاب شب به خیر زامبی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان و نوجوانانی که به کتاب ترسناک علاقهدارند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شب به خیر زامبی
اِزمی پسرها را جلوِ در کتابخانه پیدا کرد. کارتر درحالیکه رگهای گردنش بیرون زده بود با عصبانیت گفت: «قفله! همهٔ درها قفله. همهجا وضع همینه، قفل و زنجیر.»
آرنولد خندید و گفت: «آروم باش پسر. بالاخره یه راهی پیدا میکنیم.»
اِزمی درِ کتابخانه را امتحان کرد. باز بود. «دردسر تموم شد. حالا میتونیم از تلفن کتابخونه استفاده کنیم.»
کارتر با سر تأیید کرد و آرنولد با اسکیت به سمت کتابخانه راه افتاد. اِزمی ادامه داد: «میدونی که استفاده از اون توی مدرسه ممنوعه؟ اسکیت رو میگم.»
پسرها، آرنولد و کارتر، شگفتزده به همدیگر زل زدند. شوخیش گرفته؟ اِزمی دستهایش را از هم باز کرد و راه آنها را بست.
آرنولد پرسید: «واقعاً؟»
اِزمی با صدای لرزانی زیرلب زمزمه کرد: «اینجا کتابخونهست. نمیشه با اسکیت بیای تو.»
انگار دربارهٔ مکانی مقدس صحبت میکرد. کارتر از زیر دست اِزمی رد شد. اما آرنولد همانطور متفکر دمدر ایستاده بود. ناگهان گفت: «حالا یادم افتاد کجا دیدمت! سرِ کلاس آقای هوتالینگ۵. اسمت رو گذاشته بودیم خودشیرینخانم. هر موقع آقای هوتالینگ یادش میرفت بهمون تکلیف بده تو یادش مینداختی!»
کارتر ناباورانه به اِزمی نگاهی کرد و با صدای بلند زد زیر خنده.
در آن لحظه اِزمی با خودش فکر کرد شاید دارد زیادی سخت میگیرد اما عقبنشینی نکرد. قانون، قانون است. بالاخره آرنولد تسلیم شد و اسکیتش را کنار گذاشت. اِزمی هم راه را برایش باز کرد.
کارتر تلفن روی میز را امتحان کرد: «بوق نمیخوره، تلفن قطعه!»
آرنولد به سمت ردیف رایانههای کتابخانه رفت، کولهاش را روی صندلی گذاشت و یکی از آنها را امتحان کرد.
بعد از اینکه با صفحهکلید چیزی تایپ کرد، پیام را خواند: «دسترسی به اینترنت امکانپذیر نیست. لطفاً دوباره تلاش کنید.»
آرنولد سیستمهای دیگر را هم امتحان کرد، دوباره و دوباره. هیچکدام کار نمیکردند. آرنولد گفت: «خیلی عجیبه، اینترنت قطعه.»
اِزمی رفت پشت پنجرهٔ قدی و بزرگ کتابخانه ایستاد. از آنجا بخش کوچکی از حیاط مدرسه پیدا بود. کلاغهایی را دید که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند. به نظر میرسید آن پرندههای سیاه از چیزی ترسیدهاند. کلاغها با صدای بلندی قارقار میکردند و با منقارهای تیزشان به هم نوک میزدند. مه غلیظی همهجا را فراگرفته بود.
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی بود
واقعا کتاب عجیبی بود و بستگی به خودتون داره ولی قیمتش خیلی نمی ارزید چون برای هشت صفحه اخه چیه دیگه ولی خب متنش خوب بود و خلاقیتشم بد نبود . برای همین ادمو بلاتکلیف میکنه ! حتما نمونه رو بخونید اگه
داستان جالب اما خیلی کوتاه و کمی تکراری، فکر کنم ارزش خریدن نداره چون فقط شصت صفحه هست.
خیلی عالیه واقعا من دوستش دارم
داستان خوبی بود بعد میشه داستان 진짜 진짜 얼굴을 찾아서: 고문영 동화 و داستان봄날의 개 고문영 동화 و داستان پسری که از کابوس تغذیه میکرد و داستان بچه زامبی و داستان손 아귀 고문영 동화 بیاردی:))))♡