کتاب چتری برای اشک هایم
معرفی کتاب چتری برای اشک هایم
کتاب چتری برای اشک هایم نوشته محبوبه کاظمی است. این کتاب داستان زنی است که باید برای چیزی که میخواهد بجنگد.
درباره کتاب چتری برای اشک هایم
این کتاب داستان زنی است که با دختر و همسرش احساس خوشبختی ميکند و همهچیز بهنظرش عالی است تا اینکه همسرش میمیرد. او میخواهد زندگی را کنار کودکش ادامه دهد اما پدر و مادر همسرش قصد دیگری دارند، آنها میخواهند دخترش هستی را از او بگکیرند چون میترسند او ازدواج کند و از طرفی پسرشان اموال زیادی برای دخترش گذاشته است و آنها نمیخواهند این اموال دست عروسشان باشد. زن با ناراحتی از خانه پدرشوهر و مادرشوهرش بیرون میآید و ناگهان در اتوبان تصادف میکند. خواننده به گذشته او میرود تا داستان زندگیاش را بخواند.
خواندن کتاب چتری برای اشک هایم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چتری برای اشک هایم
گفتم: مامانی خوب بیدارم میکردی، با اخم گفت: خیال کردی اینکارو نکردم والا مثل اینکه تو بیهوش بودی با عجله مانتوم را پوشیدم و در حالیکه مقنعه میزدم لقمهای نون گذاشتم دهنم و یک لیوان شیر سرکشیدم با عجله خداحافظی کردم دویدم سمت پلهها و هراسان در کوچه را باز کردم دوسه قدم نرفته بودم که دیدم سعید هم از خونهشون با عجله اومد بیرون قدمهام را آرامتر کردم و لبخندی زدم و سلام کردم و اوهم با خوشحالی جواب سلام داد و گفت وای دیر بیدار شدم من در حالیکه دور و برمو نگاه میکردم لبخندی زدم وگفتم: منم همینطور، الان کلی از درس عقب موندم خندید گفت: حالا خودتو ناراحت نکن هول نشو میرسی عیبی نداره؛ باخنده گفتم: تو هم همینطور خداحافظی کردم تقریبا" درحال دویدن رفتم مدرسه از دبیر اجازه گرفتم رفتم کنار محیا نشستم یک نگاه معنی داری به من کرد و گفت: بازم که دیر کردی، حتما" دیشب یا با تلفن حرف میزدی یا شعر مینوشتی گفتم: فعالا" بیخیال هیچی نگو بعدا" برات میگم با محیا چند سالی بود که دوست بودم دختری قد بلند و همیشه با ظاهری ساده که همه مسایل اطرافش را موشکافانه نگاه میکرد و از همه چیز میخواست نتیجهگیری کند و روی همرفته دختر خوبی بود. پسرخالهاش خواستگارش بود و پافشاری زیادی هم میکرد محیا هم بدش نمیاومد ولی پدرش کمی مخالف بود پدرش بازار کار میکرد و مادرش خانهدار، با هم سال آخر دبیرستان را میخواندیم رشته ریاضی و هرکدام برای آیندهمون هزار جور تصمیم گرفته بودیم من شش ماه از محیا کوچکتر بودم با قدی متوسط روبه بلند، موهای خرمایی و صاف و چشمان عسلی روشن و پوستی گندمی، یک برادر بزرگتر از خودم داشتم که اون دانشجو بود سرگرم درس و پدرم رئیس بانک بود و مادرم دبیر ادبیات و با ذوق هنری بالا، من چشمان عسلی را از پدرم به ارث برده بودم و قد و اندامم را از مادرم و برادرم تقریبا" بیشتر شبیه پدر بود و همه میگفتند من شبیه مادر هستم و چند سالی بود که در یکی از خیابانهای یوسف آباد منزلی خریده بودیم و تقریبا" از بچگی اونجا بزرگ شده بودم وتا یادم میآید همیشه با همسایه روبرویی آقای فرجاد و خونوادهاش رفت و آومد داشتیم و مادرها با هم دوست بودند و پدرها هم بهنوعی دیگر به هم اظهار علاقه میکردند آقای فرجاد در یک اداره کار میکرد و وضعشون بد نبود و تا یادم میآید همیشه من سعید را میدیدم سرش به کتاب و درس بود و همیشه مشغول یادگیری و هر وقت به مشکل برمیخوردم از پدر یا برادرم میپرسیدم اگه اونا نبودن از سعید سؤال میکردم و همیشه بهطور جدی به من یاد میداد، تا مطمئن نمیشد که من یاد گرفتم کوتاه نمیاومد تا اینکه یواشیواش ما بزرگتر شدیم و تقریبا" بیشتر حواسمون به دور و اطراف شد از عالم بچگی در اومدیم و من یکدفعه متوجه شدم که حرفهامون تغییر کرده و معنای دیگهای گرفته و حتی بعضی مواقع بعضی حرفهای سعید که زده میشد ساعتها منو به فکر فرو میبرد و یا اکثرا" با بعضی حرفها تمام بدنم داغ میشد.
حجم
۱۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه