کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت
معرفی کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت
کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت نوشته محمد للهگانی دزکی است. این مجموعه داستان را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت
این کتاب مجموعه داستانهایی با عنوانهای خاله عالم، عطر و دستهای خالی من، لیوان صورتی، شیرین و مجنونی که بابا میگفت، حوض لرزان، توشالی، خالی منالکحول و تک شیر است. این داستانها روایتی جذاب و روان و ساده دارند اما توجه نویسنده به جزئیات بسیار حیرتانگیز است و خواننده را با خود همراه میکند.
بعضی از داستانها در فضای روستایی و از زبان کودکان روایت میشود و اتفاقات بامزهای میسازد، اتفاقاتی مانند گمشدن دندان مصنوعیهای مادربزرگ یا بچهای که یواشکی نمازش را شکسته و حالا استرس دارد.
خواندن کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت
عنایت پشت بارکشش کاه بار زده بود و گاز میداد. جعفر سنگی پرت کرد و فحش داد. از کنار گوش عنایت رد شد. خیام شلوارش را گرفته بود و پشت سر جعفر میدوید با سر آستین دماغش را گرفت و داد زد: «پولش...»
دیروز برای مسابقه پول بچهها را گرفته بودیم و از کلوپ خدابخش تا صبح آتاری کرایه کردیم. آنقدر بازی کردیم تا دودش درآمد و از ترس خوابمان نبرد. اما صبح که بردیماش نفهمید. جعفر بقچه آتاری را داد دست خدابخش و بیرون آمد. خیام رنگش سفید شده بود و گفت: «دیدید نفهمید.»
عرقم درآمد. پشت سرشان گریه میکردم و میدویدم. خیام خم شد و سنگ پرت کرد. سنگ آرام خورد پشت پای جعفر و جعفر برگشت؛ «خاک به سرت.» خیام به رو نیاورد قِلقِل کرد و دوید. عنایت پیچید توی کوچهشان و خر سیاه سردار که افسار بود به تیر برق عرعرش درآمد. رسیدیم و عنایت پایین پرید. سرخ شده بود و داد زد: «برید دیگه.» صدایش میلرزید. جعفر پرید پشت بارکش، سه دَنده را برداشت و کاهها را ریخت زمین. خیام قِلقِل کرد؛ «به دایی مراد و قلی میگیم.» من رسیدم و پریدم بالا و با چشم گریان چنگچنگ کاههاشان را بیرون ریختم. عنایت آمد طرفمان که خیام از آنور داد زد: «دَر برید، دَر برید.» سر بلند کردیم. خیام پیرخر سردار را سوار شده بود و به تورات از ته کوچه فرار کرد. عنایت دوید دنبال خیام و ما هم دویدیم دنبال عنایت و سنگبارانش کردیم.
دم خانه ننجون که رسیدیم حجت کبوتری توی بغل گرفته بود و کز کرده بود دم خانهیشان و زیر لب چیزی میخواند. ما را که دید بلند شد سر پا متعجب نگاه به خر و پاره توپ دست من کرد و پرسید: «راستراستکی شیرینیخوران عالم است؟»
تو این چند سال تنها خواستگار خاله عالم همین حجت بود و تمام. اما خاله میگفت من معلمام و زن کبوترباز نمیشوم. حجت خاله را از بچهگی میخواست. ننهاش هزاربار آمد و رفت اما نه خاله یککلام بود. خیام قِلقِل کرد؛ «به تو چه.» جعفر هم گفت: «سرت به کار خودت.» حجت داغ کرد و داد زد که «نمیزارم.» و رفت خانهشان. هیچکدام حوصلهاش را نداشتیم. در را باز کردیم و خر را بردیم داخل.
حجم
۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه